eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت172 صدای زن عمو بود که به گوشم خورد..خدای من..چقدر دلتنگشم....چیزی نمی تونستم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -بله..بلیط خودشون برام گرفتن نگاه متعجبی بهم کرد و گفت: -ولی با حرفایی که عموت میزد...فکر می کردم تا اخر عمرم دیگه نتونم تو دختر عزیزمو یه بار دیگه ببینم لبخندی زدم و گفتم: -مفصله..رفتیم تو صحبت می کنیم زن عمو لبخندی زد و گفت: -باشه گلم...بفر ما بفرما تو...حتما خیلی خسته ای..منو باش که دارم سوال پیچت می کنم..ببخشید از دیدنت انقدر خوشحال شدم که حواسم کلا پرت شد با هم وارد خونه شدیم...همه چیز همون جوری بود که قبال بود.....هیچ چیز تغییر نکرده بود..فقط ادمای این خونه بودن که حسابی عوض شده بودن...روی اولین مبلی که رسیدیم نشستم..زن عمو کنارم نشست..نگاهش کردم و گفتم: -عمو و مرتضی کجان؟...مریم چیکار می کنه؟ زن عمو لبخندی زد و گفت: -همه خوبن...عموت همین پیش پای تو رفت بیرون....چند تا دوست پیدا کرده هر روز باهاشون توی پارک می شینه و صحبت می کنن..اینجوری حوصلش سر نمی ره..فکر و خیال هم کمتر میاد سراغش.مرتضی هم که درس می خونه..بیکاریاشم میره مغازه عموت..مریمم سر خونه و زندگیشه.....ساقی اگه بفهمن تو اومدی... زن عمو با چنان ذوقی این حرفو زد که باعث شد دل منم از فکر دوباره دیدنشون یه حالی بشه خیلی دلم می خواست زود تر مریمو ببینم...با لبخندی پر از هیجان گفتم: -زن عمو میشه با مریم تماس بگیرین بگین بیاد اینجا زن عمو لبخندی زد و گفت: -خودمم می خواستم همین کارو بکنم...مریم بچم توی این چند وقت دائم نگرانت بود و یادت می کرد..الان بهش زنگ می زنم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
🤔ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﻨﯿﺪﯾﻦ ﯾﺎ ﻧﻪ! ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﺐ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﻮﻧﻪ ﺭﺩ ﺑﺸﻪ، ﺍﻭﻝ ﺁﺏ ﺭﻭ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ!! ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻦ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻫﯿﭻ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﭘﺎﺷﻮ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ! ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻧﻮﻋﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ ﺗﻮ ﺁﺏ... ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ: ﺭﻭ ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ، ﺭﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ، ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ، ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﻮﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﭘﺎ ﻣﯿﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﯿﻢ..!! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌟🌷🌟این متنو قاب کن🌟🌷🌟 🎭مي گويند با هر كس بايد مثل خودش رفتار كرد ! شما گوش نکنید ، چون اگر چنين بود از منش و شخصیت هیچكس ،چيزى باقى نمي ماند ! 🎗هركس هر چه به سرت آورد فقط خودت باش... نگذار برخورد نادرست آدمها ، اصالت و طبیعت تو را خدشه دار کند. 🎗اگر جواب هر جفايى ، بدى بود که داستان زندگی ما خالى از آدم های خوب می شد ! 🎗اگر نمي توانى شخص مثبت زندگي كسى باشى... 🎗اگر براى ياد دادنِ همان خوبى هايى كه خودت بلدى ، ناتوان هستی 🎗اگر خوبى كردى و بدى ديدى 🎀كنار بكش... اما بد نشو.🎀 اين تنها كاريست كه از دستت بر مي آيد... 👌تو شخص مثبت زندگی خودت باش.. و با وجدانت آسوده بخواب ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 چقدر زیباست اين مطلب چند مرتبه ارزش خوندن داره ... سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه یا "سنگی" در دامان یک کوه یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس شاید "خاکی" از گلدان‌ یا حتی "غباری" بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن " و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت " من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت " وای بر من اگر قدر ندانم !! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
دلنوشته ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
اشتیاقی که مرا ز نده ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
مولانا چه زيبا عشق را معني کرده...! اي که مي پرسي نشان عشق چيست ؟ عشق چيزي جز ظهور مهر نيست. عشق يعني مشکلي اسان کني دردي از در مانده اي درمان کني. در ميان اين همه غوغا و شر عشق يعني کاهش رنج بشر عشق يعني گل به جاي خار باش پل به جاي اين همه ديوار باش عشق يعني تشنه اي خود نيز اگر واگذاري اب را ، بر تشنه تر عشق يعني دشت گل کاري شده در کويري چشمه اي جاري شده عشق يعني ترش را شيرين کني عشق يعني نيش را نوشين کني هر کجا عشق ايد و ساکن شود هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
دلنوشته ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
دل ودلدارم ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم. 🍸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است🍸 🍸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است🍸 🍸مغرور مشو که زندگی چند روز است🍸 🍸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است 🍸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت3 ثریا خانم که با دیدن من گویی گل از گلش شکفته بود دستی روی دست های یخ زده ام
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بدن بی جانم را روی تخت نرم و دوست داشتنی ام رها کردم و به سقف یاسی رنگ اتاق خیره شدم از بچگی عاشق این رنگ بودم، ست زیبای سفید و یاسی اتاق همیشه برایم آرامش بخش بوده و هست فکرم کشیده شد به زمانی که جزوء بهترین لحظات زندگی ام محسوب می شد. به یاد روزی افتادم که بعد از سال ها انتظار پسری که عمری بی تاب دیدن اش بودم برگشته بود، سر از پا نمی شناختم سال ها بود عاشقانه همسایه و همبازی کودکی ام را دوست داشتم. پسری مغرور که برای تحصیل به آلمان رفته بود بعد از سال ها برگشته بود دوست صمیمی برادر بزرگم بود و هر روز او را می دیدم و این برایم شیرین ترین حس دنیا بود، اما شهاب حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت! برای جلب توجه اش هر کاری را امتحان می کردم اما فایده ای نداشت صدای خنده هایش، چهره ی جذابش، قد و قامت بلندش بی شک دل هر دختری را می برد. کسی چه می دانست این پسر تمام رویای من است دقیقا زمانی که در ناامیدی به سر می بردم و از داشتن اش صرف نظر کرده بودم؛ شبی از شب های شهریور ماه که باز هم پدر و مادرم روی تخت گوشه ی حیاط خلوت کرده بودند از پچ پچ هایشان متوجه شدم که حاج صادق قرار خاستگاری گذاشته بود! خوش حالی وصف ناپذیرم را در خود پنهان کردم و منتظر ماندم تا خبر را از دهان مادرم بشنوم. روز بعد که مرا صدا زد دلم لرزید با پاهای لرزان کنارش رفتم که با حالت عجیبی گفت: - حاج صادق قراره امشب بیاد خاستگاری تو، برای شهاب نظرت چیه؟ شاید می شد گفت لذت بخش ترین جمله در زندگی ام را از زبان مادرم شنیدم؛ سر به زیر انداختم و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت اتاقم دویدم، صدای خنده ی مادرم باعث شد از خجالت سرخ شوم. غروب بود که مشغول آماده شدن شدم تصمیم گرفتم کت و دامن زیبا و خوش دوخت کالباسی رنگم را به همراه شال سفید تن کنم، رو به روی آیینه ایستادم نگاهی به اجرای صورتم انداختم چشم های مشکی رنگم که با خط چشم نازکی که داشت زیبا تر جلوه می داد و رژ لب کالباسی رنگی که روی لب های نسبتاً قلوه ایم بود زیبایی خاصی به صورتم بخشیده بود دستی به موهای مشکی و لختم که تضاد جالبی با شال سفیدم داشت کشیدم و نفس حبس شده از استرسم را بیرون فرستادم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
♥️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯