💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت7 _من میرم اتاقم شام آماده شد صدام بزن ! برعکس همیشه به اتاق رفتنم غر نمیزنه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت8
دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم رو به هم می زنم .
سمیرا و مارال هر دو مشغول صحبت بحث داغی به نام کنکور هستن .
این بین استرس مارال از همه بیشتر بود چون خرخون ترین آدمی بود که توی کل زندگیم دیده بودم، توی این دو سالی که با هم همکلاسی بودیم ، اینو فهمیده بودم که مارال،چقدر با من متفاوته. اما هنوز نتونستم بفهمم دوستیمون چطور تا الان پایدار مونده .
قاشقم رو توی ظرف بستنی رها میکنم و با اعتراض میگم :
_حوصله مو سر بردین ، دو دقیقه اومدیم خوش باشیم ، همش بحث فرمول های مسخره رو پیش می کشین .
مارال ، حرفش رو نصفه و نیمه رها میکنه و همون طوری که با چشم های قهوه ایش به من خیره شده جواب میده :
_چیکار کنیم آرام جون ؟ مثل تو شاد و خرم بچرخیم ؟
به سمتم میچرخه و کمی روی میز خم میشه و با صدایی هشدار دهنده ادامه میده:
_این کنکوره می فهمی ؟ اگه قبول نشیم مجبوریم یک سال دیگه منتظر بمونیم .
سمیرا خودش رو باد میزنه و مثل کسی که تا روز مرگش فقط چند روز فاصله است با استرس ادامه ی حرف مارال رو می گیره :
_فکر نمی کنم تا اون روز دووم بیارم ، لای کتاب هامو باز میکنم اما هر چی بیشتر می خونم کمتر میفهمم ، فقط اینو بدونین دخترا اگه قبول نشم خونم برای بابام حلاله!
برعکس اون دو تا من خونسردم و با آرامشم جواب میدم :
_به نظر من شما بی خودی دارین خودتون خسته می کنین. از شدت استرس موهاتون سفید میشه ، برید دانشگاه با خوندن اون درس های عجیب و سخت دلتون پیر میشه ، وقتی به خودتون میاین که می بینین یه مدرک توی دستتونه و نشستین گوشه ی خونه خودتون رو باد می زنید . اما منو ببینید ! غم های بیخود به دلم راه نمیدم ، هر چی باداباد !
مارال:_یعنی اگه قبول هم نشی برات مهم نیست ؟
_نه نیست ! من ترجیح میدم توی این دو روز دنیا خودمو انقدر توی خوشی غرق کنم که هیچ استرسی جرئت نزدیک شدن به من رو نداشته باشه. شاید الان از اون شادی دور باشم اما منم یه طلبی از زندگی دارم . منم حقمه یه زندگی خوب داشته باشم .
مارال انگار که داره یه موجود فضایی رو می بینه بهم نگاه میکنه و در نهایت میگه:
_دختر من می دونستم تو دیوونه ای ، اما تا این حد فکرشو نمی کردم . اومدی و زندگی اونی که خواستی رو بهت نداد ، اون موقع چی ؟ تو می مونی و یه دست و بال خالی
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت7 هم اگر خواستیم بریم باید با حضور مرتضی باشه...باز دلشوره سراغم اومده....همیش
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت8
با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد
-چیییییییی؟...زن عمو حاج رسولی؟
اشکای زن عمو مهر تاییدی بود بر شنیده هام
-حتما اشتباه می کنید....شاید عمو کسی دیگه رو گفته شما اشتباه شنیدید
-زن عمو میون گریه گفت:
-نه عموت مطمئنم کرد
با گیجی گفتم مگه چی گفت:
-گفت با این کاری که مریم کرده و توی دهنا افتاده باید هم از این به بعد منتظر خاستگارای اینطوری باشه...
حاج رسولی 2 تا دختر داشت و یه پسر..پسرش توی یه تصادف یکی از دستاشو با یه چشمش از دست داده بود...و
حاال حاج رسولی که اوضاع رو اینطور دیده بود قدم پیش گذاشته بود تا از اب گل الود ماهی بگیره
-نه این امکان نداره...عمو این کارو نمی کنه....ما جلوی عمو رو می گیریم..مگه نه زن عمو؟
زن عمو دیگه نمی تونست بشینه هم حسابی بغض کرده بود و مشخص بود دلش می خواد با صدا گریه کنه و هم
سعی می کرد اروم باشه تا مریم متوجه چیزی نشه داشت از اشپزخونه خارج می شد و منم با چشمای گریون رفتنشو
نگاه می کردم که هر دومون همزمان مریمو در استانه ورودی اشپزخونه دیدیم...بهت زده سر جای خودش میخکوب
شده بود و رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود...همزمان من و زن عمو به سمتش رفتیم و بغلش کردیم....با این
حرکت ما بغض اونم ترکید و هر سه با هم با صدای بلند شروع به گریه کردیم....کمی که همگی مون اروم شدیم
مریم نگاهی به مادرش کرد و گفت:
-مامان اگه بابا بخواد باهام این کارو بکنه خودمو می کشم....
زن عمو با عصبانیت نگاهی به مریم کرد و گفت:
-دیگه نبینم از این حرفا بزنی...تا حاال چیزی بهت نگفتم و باهات همراه شدم....ولی خودت خوب می دونی که مقصر
بودی..ولی یکبار دیگه از این اراجیف بگی برای همیشه شیرمو حاللت نمی کنم و قیدتو میزنم و فکر می کنم دختری
به اسم مریم نداشتم...به خداوندی خدا راست میگم...
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت7 الناز :پس میمونم بعد ترخیصت میرم خیالم راحت بشه عسل:ممنون خواهری ببخش بخاطر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت8
با صدای زنگ گوشی عسل دیگه نتونستم به افکارم ادامه بدم
سرمو به سمتش برگردوندم که گفت بابا بود گفت کجایی زود بیا خونه
میشه وقتی رفتیم این موضوعی که اتفاق افتاده رو نگین ممنونتون میشم
ارشام :
نمیدونستم مخالفت کنم برای همین سرمو تکون دادم
وقتی رسیدم با بوقی که زدم سریدار در خونرو باز کرد و احترام گذاشت
ماشینو پارک کردمو خواستم از ماشین پیاده شم که
باصدای عسل سرجام نشستم
گفت: بازم ممنون بابت همه ی کمکاتون
و اجازه نداد جواب حرفشو بدم و از ماشین پیاده شد
منم از ماشین پیاده شدم نمیدونم چرا عسل منتظر وایساده بود
جلو رفتم وقتی بهش رسیدم
عسل خانوم بازم حرفی مونده که بگین اگه هست بگین
خجالت نکشین فقط نگاهم میکرد ولی از
چشماش اعصبانیتشو میدیم
من هوس اذیت کردن کردمو
گفتم :اها نترس کوچولو
جلوی پدرت نمیگم جریان امشبو اخه میترسم
تنبیهت کنه وشروع کردم به خندیدن
و جواب حرفم یه کشیده محکم بود که عسل زد
خیلی
از دستش عصبانی بودم هیچ کس این جرعتو نداره که
بخواد به پسر تهرانی بزرگ کشیده بزنه اونم یه بچه دختر لوس
هنوز داشت با چشمای گستاخش به صورت برزخی من نگاه میکرد
که دستمو بردم بالا که کارشو طالفی کنم که با صدای
در ورودی خودمو کشیدم کنار
اقای رادفر درو باز کرد با دیدن منو عسل تعجب کرد
صدامو صاف کردم
ــ سالم عرض شد عمو جان خوب هستین تعارف نمیکنین بیام تو
که تازه از بهت در امد
عمو علی :سالم پسرم خوبی خوش امدی بفرماید تو به پشت
سرم نگاه کردم با پوزخندی که به عسل زدم سرمو برگردوندم
به طرف عمو اول شما بفرماید داخل بفرماید
ــ نه پسرم بفرماید تو
ن عمو جان شما بفرماید عمو رفت تو وقتی رفتم تو مامان بابا
با دیدنم تعجب کردن
ــ سالم عرض شد خوب هستین خاله
خاله مریم.:
خوبم پسرم خوش امدی بفرماید تو
مامان و بابام از دیدنم خوشحال شدن به سمت بابا رفتم
ا دست دادن اکتفا کردم با خاله و مامان دست دادم
رسیدم به عرشیا کوچولو که با غرور خاصی دست داد خوشم امد از ش
عرشیا منو یاد بچگیم میندازه
نمیدونم چرا عسل نمیاد تو
با صدای عسل سر ها برگشت سمتش
عسل :
سالم
با صدای من همه نگاهشونو از اون خودخواه گرفتن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت7 دستگیره ی در اتاق را کشیدم و بعد از باز کردنش کناری ایستادم که شهاب بی ت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت8
حاجی با آرامش همیشگی اش سری تکان داد و جواب داد
-درست میگی محسن جان فقط زیاد طولش ندید که طاقت نداریم.
خنده ی آرامی کرد، نگاهم به شهاب که از عصبانیت سرخ شده بود افتاد دلم می خواست با خواست قلبی خودش
این جا باشد و همین باعث می شد غم بزرگی کنج دلم مهمان شود .
بعد از لحظاتی حاجی کار فردا را بهانه کرد و قصد رفتن کردند بعد از بدرقه کردنشان بدون لحظه ای درنگ به سمت
اتاقم رفتم، ورود به اتاقم مصادف شد با ترکیدن بغض سنگینم صدای مادرم را می شنیدم که برای کمک کردن در
جمع آوری وسایل پذیرایی صدایم می زد اما بی توجه سرم را بین بالشت نرمم فرو کردم که صدای هق زدنم به
گوش کسی نرسد.
خدا می داند شب را با چه قلب دردی سر کردم، صبح که بیدار شدم با دیدن چشم های پف کرده و صورت رنگ
پریده ام لحظه ای شوکه شدم، بعد از شستن صورتم کمی پف چشم هایم خوابید و رنگ پریدگی صورتم را با آرایش
مالیمی پنهان کردم.
مادرم طبق معمول هر پنج شنبه به دورهمی دوستانه اش رفته بود، بی حوصله تلفن را برداشتم و با صمیمی ترین
دوستم تماس گرفتم و از او خواستم به خانه ی ما بیاید، بی صبرانه دلم می خواست کسی باشد که با او درد و دل کنم
که ای کاش هیچ وقت نمی کردم!
ساعتی بعد صدای زنگ در نشان از آمدنش می داد در حیاط را باز کردم و کنار در ورودی به انتظار آمدنش ایستادم،
با دیدنش به سمت اش رفتم بعد از روبوسی گفت:
-سلام نیلایی کجایی تو دختر؟ شد یه بار بیای ببینمت؟
لبخند تلخی به رویش زدم و نگاهم را به چشم های آرایش شده و عسلی رنگش دوختم، مهال دختری بود با قد
متوسط و هیکل خوش فرم که صورت زیبا و پوست سبزه اش او را جذاب تر کرده بود، مانتوی کرم رنگی که به تن
داشت بدن ظریف اش را بیش تر به نمایش گذاشته بود؛ تکان دست های مهال جلوی چشم هایم مرا از غرق شدن در
افکارم نجات داد
-نیال دو ساعته با تو دارم حرف می زنم ها.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت7 معمولی..و اما اخلاقی!..اخلاقی از بس گنده همه دوسم داریم.. یه کم پسره...
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت8
پگاه یه تای ابروو رو داد بالا.حالا گفت:حالا خو به از اسممم من استفاده
کردن.می ارزید که اسمشو گذاشمتن روی یه شرکت بزرگ تجاری...ولی تو
چی؟اسم تو رو حتی روی یه خشتگ دوزی هم نمی زارن!!
امیررایا توانایی خوبی توی کنترل خودو داشم..ولی خوب ممای بود که
اعصابم به همه رئیسته است..ولی خیلی معمولی گفت:
-اسم عمه اتو بزارن...
یهو یه پسر اومد ونذاشت امیررایا حرفشو تموم کنه و متعجب به ما نگاه کرد و
پرسید:اینا کین امیررایا؟
-نمی دونم!..آدرس پرسمیدن منم نشمونشمون دادم)رو به ما(خوو حال شدم
خانوما...
پگاه براو دهن کجی کرد و گفت:کفنت کنم!
امیررایا خندید و به من نگاه کرد..از کنارشمون رد شمدیم.سیما که زبونت بند
اومده بود.ولی ما هم می خندیدیم...من یه مانتوی صورتی گرفتم...رنگهای
دیگه هم می پوشم ولی رنگ های تیره رو بیشتر!. این مانتو ساده بود اما شید..
برای دانشگاه گرفته بودم. یه شمیر کاکائو هم گرفتیم و رفتیم خونه..بچه ها هم
گفتن که مانتو صورتی خیلی بهم میاد..منم ذوق کردم.یه شام دور همی هم
خوردیم و فیلم دیدیم.
***
امروز همون مانتو صورتی رو پوشیده بودم و یه شلوار مشکی و مقنعه
مشکی...اهل رژ خط چشم و کلا آرایش
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت هفتم قسمت هفتم احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
قسمت هشتم
#پارت8
مهساهمراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهسا حتی سالم نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهسا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر
برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهسا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهسا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان
باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به
پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهسا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهسا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهسا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهسا رساندن
مریم اروم مهسا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهسا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهسا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار
شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهسا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱ ۱۴
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت7 من که از هیچی خبر نداشتم بغض کنان گفتم: چشم. رسول رو به ز
💜💜💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
رمان انلاین
#پارت8
وقتی زن عمو عصبانی میشد، لرز به جانم می افتاد. ترسیدم از اتاق بیرون برم. صبح زود که بیدار شدم، ترمیلا رفته بود. دوباره چرخچی به روستا آمد. از پشت پنجره به عروسک هایی که مش غلام حسین روی چرخ گذاشته بود، خیره شدم.
بغض توی گلویم جا خوش کرد. دلم برای ننه خدابیامرزم تنگ شد.
عموزن با عجله گفت: شب مهمان داریم. بدو بپر تو خزینه. سر و وضعت رو مرتب کن. زشته مهمان میاد.
دستمال برای خشک کردن و صابون برای تنم و یک دست لباس قدیمی داخل بقچه گذاشت. به سمت خزینه راه افتادیم. خزینه صبح ها زنانه بود و عصرها مردانه بود. آب خزینه اول صبح تمیز بود اما رو به غروب که می رفت و افراد زیادی داخلش می رفتند، کثیف می شد. اول صبح، چرک های آب با دستمال و لنگ گرفته میشد و آب تمیز، تحویل اهالی روستا میشد.
وقتی به خانه رسیدیم، زن عمو، لباس قدیمی ترمیلا را تنم کرد و گفت: امشب یه سر از اتاق میای بیرون و به مهمان ها سلام میدی. بعدش میری داخل. باشه؟
گفتم: مهمان ها کین عموزن جان؟
گفت: عروسی داریم. آقا رسول می خواد دختر بگیره از خانه ما.
آقا رسول مرد مهربانی بود. خوشحال شدم. گفتم: چشم. میام و سلام میدم.
حوالی عصر بود که ترمیلا آمد. کنارم نشست و گفت: چشماتو ببند برات یه چیزی خریدم.
با خوشحالی گفتم: گلرخو برام خریدی؟
لبخند عمیقی زد. چال لپش بیرون افتاد. گلرخ را به دستم داد و گفت: بی بی صبح زود پول داد بهم. دیدم با مادرجان داری میری خزینه. گفتم به جات بخرم.
بغلش کردم و گفتم: دیگه صبح امیدم نا امید شده بود. مرسی خواخر جان (خواهر جان).
عموزن وارد اتاق شد. ترمیلا عروسک را یواشکی از دستم گرفت و زیر پتو قایم کرد. من هم روی بالشت نشستم و به ترمیلا تکیه دادم. زن عمو به ترمیلا گفت: شب مهمان ها میان. تو هم تو اتاق بمان از زهرا نگهداری کن. زشته زهرا بیرون باشه.
ترمیلا با تعجب گفت: قرار شد وقتی بالغ شد بیان. این عجله برای چیه؟
گفتم: ترمیلا می خوای عروس عمو رسول شی؟
زن عمو این بار سرم داد کشید و گفت: دختر هزاربار بهت گفتم بهش نگو عمو.
ترمیلا زیر گریه زد و گفت: به خدا وقتش نیست.
عمو صفدر با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت: زبان به دهن بگیر دختر. تو چه کاره ای؟ وکیل وصی این بچه ها منم.
دلم برای ترمیلا می سوخت. بغلش کردم و گفتم: خواخر، می خوای شب بی ادبی کنم بزارن برن؟ خب برو بهشون بگو که نمی خوای عروس شی.
قشنگای من دلم نیومد پارت نزارم.❤
.
.
.
.
💜
💜💜
💜💜💜
💜💜💜💜
💜💜💜💜💜