💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت 6 با باز شدن در اتاقم بیدار میشم و چشمهامو باز میکنم ، مامانم در حالی که سعی دا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت7
_من میرم اتاقم شام آماده شد صدام بزن !
برعکس همیشه به اتاق رفتنم غر نمیزنه و شروع به نصیحت نمیکنه .
در اتاقم رو می بندم و به سمت موبایلم هجوم میارم ، آخرین آنلاین شدنم برای قبل از خوابم بود اما توی همین سه ساعت کلی پیام خونده نشده داشتم .
عکس قدیمی پروفایلم رو با عکس جدیدی که امروز از خودم گرفته بودم عوض میکنم و تک تک پیام های خونده نشده رو باز میکنم .
گاهی اوقات از این همه پر چونه گیم با این آدم های غریبه در عجب بودم اما خوب ، لذتی که وقت گذروندن با این آدم های دست نیافتنی داشت ، نشستن کنار مادرم و گوش کردن به نصیحت هاش نداشت .
*******************************
با غم به دفتر کتابهایی که سال تا سال بازشون نمیکردم خیره میشم .
حتی نگاه کردن به جلد روی کتاب شیمی هم برای این که خوابم بگیره کافی بود .
یکی نبود به من بگه با این حجم از بیزاری درس من چرا باید توی رشته ی تجربی درس بخونم ؟
اصلا نمیخوام به این فکر کنم که هر سال با چه بدبختی امتحانام رو میدادم .
اما به قول مادرم امسال غول مرحله ی آخر بود . کنکور فرق داشت ، باید سخت تلاش میکردم که متاسفانه از عهده ی من بر نمیومد .
هامون صبح توی یه مسیج کوتاه بهم گفت که خونمون نمیاد و بیام توی باغ .
انگار من خیلی مشتاق بودم با این آدم زیر یک سقف تنها باشم.
تقریبا میشه گفت خورشید رفته و هوا کمی رنگ و بوی طراوت گرفته ، مخصوصا اینکه بارون هم باریده بود و سبزه ها و گل ها ، حسابی بوی خوششون رو توی هوا پخش کرده بودند . اما به این معنا نبود که من به خاطر خراب شدن آخر هفته ام به این روز لعنت نفرستم.
کلافه به باغچه ی گل های رنگی اعم از سفید و صورتی خیره شدم و برای هزارمین بار حوصله ی خاله ملیحه رو توی این سن تشویق کردم . به لطف اون این حیاط تبدیل به یه باغ کوچیک و سرسبز شده بود ، تنها چیزی که کم بود یه حوض وسط حیاط بود که اون هم قرار بود به زودی انجام بشه.
با احساس حضور کسی ، سر می گردونم و نگاهم از روی اون گل های سفید و صورتی بارون خورده به هامون می دوزم که با قدم های استوار به سمتم میاد ، از دور آنالیزش میکنم . بدون اینکه کنارش وایستم می تونستم با اطمینان بگم قدش دقیقا دو برابر من بود ، برعکس هاکان یک بار هم شوخی نمیکرد و حرف بیخود نمیزد، بهتر بگم جز مواقع ضروری اصلا حرف نمیزد!
شلوار کتون سیاه و بلوز سفیدش ، تیپی بود که اکثر مواقع میزد ! انگار علاقه ی زیادی به ترکیب این دو رنگ داشت .
بدون حرف صندلی کنارم رو می کشه و می شینه. عطر سردش تناسب زیادی با رفتار و نگاهش داره ، طوری که با خودت فکر می کنی این عطر مختص به این بشر ساخته شده.
نه سلام میکنم و نه از اینکه وقتش رو گرفتم عذرخواهی میکنم ، اون هم انگار توقعش رو از من کم کرده چون درصد چشم غره رفتن هاش به مرور کمتر شده.
کتاب هام رو از نظر می گذرونه و صدای بم و مردانهِ ش رو به گوشم می رسونه :
_توی کدوم درس بیشتر مشکل داری اول از همون شروع کنیم .
بدون مکث میگم :
_همش!
چشم غره ای که انتظارش رو می کشیدم روانه ی نگاهم میشه.
کتاب رو باز میکنه و میگه:
_پس اول از فیزیک شروع می کنیم !
حتی شنیدن اسمش هم کافیه تا لرز به اندامم بیوفته و صورتم با انزجار در هم بره ، چه برسه به این که بخوام راجع بهش بشنوم .
دستم رو روی کتاب فیزیک می ذارم و با خنده ی مصنوعی که به لب میارم سعی می کنم از این درس نجات پیدا کنم :
_فیزیک و کامل بلدم ، از یه جا دیگه شروع کنیم .
نگاهم می کنه؛ نگاه شب زده و با نفوذش که روی چشم هام مکث می کنه ، حس می کنم تا ته افکارم رو می خونه و خوب می فهمه میخوام همین اول راه جا بزنم.
مصرانه قلم و کاغذی رو پیش میکشه و با تحکم و جدیتش وادارم میکنه چشم به صفحه ی کاغذی بدوزم که کم کم از فرمول های عجیب و غریب فیزیک سیاه میشه .
دستم رو زیر چونه ام میزنم و ناچارا حواسم رو به حرکت دست های مردونه ی هامون میدم که چه طور با تسلط قلم به دست گرفته و به شاگرد تنبل و نامنضبط درس میده .
عجیب به نظرم میاد که برای اولین بار فیزیک رو طور دیگه ای می بینم ، نفرت انگیز نیست !
نامفهوم و مبهم نیست !
اتفاقا برعکس ، ساده به نظر میاد .
شاید به خاطر توضیحات روان هامون ، شاید هم به خاطر اون تن صدا که زیادی بم و مردونه بود .
تمام مبحث های فیزیک رو خلاصه وار و مفهومی برام توضیح میده و بعد از اون بدون هیچ زنگ تفریحی درس بعدی رو شروع میکنه .
حتی کوچک ترین مکثی هم نداره و من توی فکرم میاد این بشر چطور می تونه انقدر بی عیب و نقض این ها رو حفظ کنه ؟
شاید بهتر بود به جای دکتر ، معلم یا استاد دانشگاه می شد .
آه از نهادم بلند میشه.
کم کم نشستن برام سخت شده ، دو ساعت بی وقفه چشمم به صفحه های کاغذ و فرمول ها و عدد های نفرت انگیز دوخته شده و این برای منی که حتی زیر پنج دقیقه درس خوندن هم کم میارم ، فاجعه است .
مونده م کِی بین توضیحات بی وقفه ی هامون بپرم .
توی همون گیر و دار هاکان و هاله در حالی که با دعوا وارد حیاط شدند برق شادی رو به چشم هام میارن .
دیدار این خواهر و برادر دو قلو توی اون لحظه زیادی از حد به مذاقم خوش اومده .
قبل از این که من ابراز شادی کنم ، هاکان با سر و صدا به سمت ما میاد :
_به به ! می بینم که آفتاب به جای مغرب از مشرق طلوع کرده . انگار آخر و زمون شده !
آخه آرام خانم بی حرف داره درس گوش میده .
هاله میخنده و در ادامه ی شوخی هاکان میگه:
_از اون عجیب تر این دو تا چطور دو ساعت بدون دعوا پیش هم دووم آوردن !
هامون که رشته ی کلام از دستش در رفته ، نفس کلافه اش رو از سینه رها میکنه و مداد رو روی میز می ندازه و با تشر رو به هاکان و هاله میگه:
_ شماها کی آدم می شید ؟
هاله ابرویی بالا می ندازه و با زبون درازی میگه:
_هر وقت که آدم ببینیم !
خنده ای که بعد از گفتن حرفش روی لبهاش پدیدار شد با نگاه عصبانی هامون رسما روی لب هاش خشک شد .
حتی هاله با اون زبون درازش هم جلوی چشم غره های این بشر کم میاورد .
هامون طبق معمول وقتش رو با بودن در جمع ما تلف نمی کنه ، دستش رو به میز میگیره و صندلی سفید رنگ زیر پاش رو عقب می کشه و بلند میشه .
سرم رو برای دیدن صورتش بلند می کنم ،
میخواستم ازش تشکر کنم که با حرفی که زد پشیمون شدم :
_دو ساعت وقتم و اینجا گذاشتم فقط آب تو هاونگ کوبیدم . اگه به خاطر خاله زهرا نمی بود عمرا زیر بار همچین کاری می رفتم.
اخم در هم می کشم و با لحنی مشابه به خودش جوابش رو میدم :
_منم اگه واسه خاطر اصرار های مامانم نبود اصلا حاضر نمیشدم یه دکتر بی سواد که صدقه سر پولش توی اون ور آب یه مدرک درپیت گرفته بخواد بهم درس بده !
از همون نگاه های ترسناکش بهم می ندازه و با همون نگاه بهم میگه خیلی نمک نشناسی !
حق داشت ؟ نمی دونم. اما شاید دیوونگی محض بود به اون تسلط کامل و توضیحات مفید اسم بی سوادی رو بزنی.دیگه من هم فهمیده بودم هامون با تلاش خودش،هامون شد . نه تکیه بر ارث پدرش و پارتی بازی.
جواب توهینم رو نمیده و خوب میفهمم در شان خودش نمی بینه بخواد با یه دختر بچه کل کل کنه. اینو قبلا یک بار بهم گفته بود تا هر بار که من حرف بارش کردم و اون سکوت کرد بفهمم معنای سکوتش چیه!
بدون حرف به سمت ساختمون میره ، دقیقه ای نمی گذره هاکان جای هامون رو اشغال میکنه و میگه :
_خداییش چطور جرئت میکنی جواب اینو بدی؟ با اون نگاهش منو هاله که بیست و چهار سالمونه شلوارمونو خیس میکنیم اون وقت تو با نیم وجب قد و سن زیر هجده چطور دهن به دهن این میذاری ؟
جوابش رو بدون مکث میدم:
_اولا که من دو ماهه سنم قانونی شده و از هجده زدم بالا ، دوما ترسو بودن تو هاله دخلی به من نداره ، سوما بار آخرت باشه به من میگی نیم وجبی !
هاله میون دهن باز کردن هاکان میپره و با هیجان میگه:
_اینها رو ول کنید ، امشب قراره برم بیمارستانی که هامون اونجاست ، فکر کن پرستار همون بیمارستان بشم . تازه شاید بشم دستیار هامون ، هر خرابکاری بکنم اون هوامو داره.
با این حرف هاکان با تمسخر می خنده :
_اتفاقا باید از همین الان نماز وحشت بخونی ، چون اگه سوزن آمپول توی عضله ی طرف گیر کنه همین هامون تو رو میبره اتاق عمل به تیکه های مساوی تقسیم میکنه.
هاله پشت چشمی نازک می کنه :
_نترس من دستام نمیلرزه ، تو یه فکری به حال خودت بکن ! خبرت رفتی مهندسی خوندی اما باید یه نفرو بفرستیم حواسش بهت باشه . یه دختر ببینی دست و پاهات شل میشه از داربست میوفتی با کفکیر هم نمیشه جمعت کرد.
میخندم ، این حرف هاله عین حقیقت بود ، هاکان تا چشمش به یک دختر میوفتاد مثل دیدن یه لقمه ی چرب بعد از ساعت ها گرسنگی آب از لب و لوچه اش سرازیر میشد و توی سرش هزار و یک نقشه برای اون دختر بدبخت می کشید .
هاکان _ بخندین بخندین! مهندس که بشم با دیدن ابهت و جذابیتم گریه می کنید حالا می بینید .
نفسم رو از سینه خارج میکنم و تمام دفتر کتاب هام رو جمع میکنم و با همون حال میگم :
_شما جوجه رنگی ها اعصاب آدم رو خورد میکنید ، اون از هامون این هم از شما ! بخوام اینجا بشینم شما تا شب حرف برای گفتن دارید .
از جا بلند میشم و رو به هاله میگم :
_همسایه ایم اما من یک هفته است خاله ملیحه رو ندیدم.
هاله_مامانم و که میشناسی ؟ بازنشست شده اما هرروز میره مدرسه و به شاگردهاش سر میزنه . نمیتونه توی خونه بند بشه.
با یاد خاله ملیحه لبخندی رو مهمون لب هام میکنم و بعد از گفتن: سلام برسون ، بی توجه به تیکه پروندن های هاکان وارد ساختمون پنج طبقه ای که دو طبقه اش خالی بود میشم .
صاحب کل این ساختمون خاله ملیحه بود اما هیچ وقت مستاجر نیاورد . گفت می خوام این خونه برای بچه هام بمونه !
حتی وقتی ازدواج کردند همشون توی همین ساختمون با من زندگی کنند .
بالاترین طبقه رو هامون بدون اینکه ازدواج کنه اشغال کرده بود .
پایین ترین طبقه رو هم خاله ملیحه چون شرایط ما رو می دونست نصف قیمت به ما اجاره داده بود .
هرچند ما توی این ساختمون خانوادگی تافته ی جدا بافته بودیم اما ، رفتار دوستانه ی همشون به غیر از هامون ، هیچ وقت حس خجالت و شرمندگی رو به ما القا نکرده بود .
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ابتدای رمان قصاص
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت7 _من میرم اتاقم شام آماده شد صدام بزن ! برعکس همیشه به اتاق رفتنم غر نمیزنه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت8
دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم رو به هم می زنم .
سمیرا و مارال هر دو مشغول صحبت بحث داغی به نام کنکور هستن .
این بین استرس مارال از همه بیشتر بود چون خرخون ترین آدمی بود که توی کل زندگیم دیده بودم، توی این دو سالی که با هم همکلاسی بودیم ، اینو فهمیده بودم که مارال،چقدر با من متفاوته. اما هنوز نتونستم بفهمم دوستیمون چطور تا الان پایدار مونده .
قاشقم رو توی ظرف بستنی رها میکنم و با اعتراض میگم :
_حوصله مو سر بردین ، دو دقیقه اومدیم خوش باشیم ، همش بحث فرمول های مسخره رو پیش می کشین .
مارال ، حرفش رو نصفه و نیمه رها میکنه و همون طوری که با چشم های قهوه ایش به من خیره شده جواب میده :
_چیکار کنیم آرام جون ؟ مثل تو شاد و خرم بچرخیم ؟
به سمتم میچرخه و کمی روی میز خم میشه و با صدایی هشدار دهنده ادامه میده:
_این کنکوره می فهمی ؟ اگه قبول نشیم مجبوریم یک سال دیگه منتظر بمونیم .
سمیرا خودش رو باد میزنه و مثل کسی که تا روز مرگش فقط چند روز فاصله است با استرس ادامه ی حرف مارال رو می گیره :
_فکر نمی کنم تا اون روز دووم بیارم ، لای کتاب هامو باز میکنم اما هر چی بیشتر می خونم کمتر میفهمم ، فقط اینو بدونین دخترا اگه قبول نشم خونم برای بابام حلاله!
برعکس اون دو تا من خونسردم و با آرامشم جواب میدم :
_به نظر من شما بی خودی دارین خودتون خسته می کنین. از شدت استرس موهاتون سفید میشه ، برید دانشگاه با خوندن اون درس های عجیب و سخت دلتون پیر میشه ، وقتی به خودتون میاین که می بینین یه مدرک توی دستتونه و نشستین گوشه ی خونه خودتون رو باد می زنید . اما منو ببینید ! غم های بیخود به دلم راه نمیدم ، هر چی باداباد !
مارال:_یعنی اگه قبول هم نشی برات مهم نیست ؟
_نه نیست ! من ترجیح میدم توی این دو روز دنیا خودمو انقدر توی خوشی غرق کنم که هیچ استرسی جرئت نزدیک شدن به من رو نداشته باشه. شاید الان از اون شادی دور باشم اما منم یه طلبی از زندگی دارم . منم حقمه یه زندگی خوب داشته باشم .
مارال انگار که داره یه موجود فضایی رو می بینه بهم نگاه میکنه و در نهایت میگه:
_دختر من می دونستم تو دیوونه ای ، اما تا این حد فکرشو نمی کردم . اومدی و زندگی اونی که خواستی رو بهت نداد ، اون موقع چی ؟ تو می مونی و یه دست و بال خالی
اصلا فکر کن ازدواج کردی اما اونی نشد که تو می خواستی اون وقت چی ؟
این حرف ها رو بارها از مادرم شنیده بودم و من هم جوابی که هر بار به مادرم می دادم این بار تحویل مارال میدم :
_مارال من مثل بقیه رو حساب عشق و عاشقی های بیخود خودم رو اسیر یه زندگی سخت و فقیرانه نمیکنم . چه یک سال چه ده سال بعد با کسی ازدواج می کنم که مثل مامانم مجبور نباشم صبح تا شب زیر بار منت این و اون برم و سر خم کنم .
سمیرا:_یعنی عمدا میخوای درستو ول کنی ؟
نگاهی بهش می ندازم و قاطع جواب میدم :
_معلومه که نه ! من هم درس میخونم اما مثل شما خودم رو خفه نمی کنم . ببین دو دقیقه اومدیم خوش باشیم انقدر بحث درس رو پیش کشیدید که استرس کنکور اینجا هم به جونتون افتاد .
سمیرا نفسی تازه میکنه و صاف می شینه :
_حق با آرامه، هر حرفی راجع به درس و کنکور ممنوع !
مارال هم قانع میشه، از جیبم آیینه ی کوچیکم رو بیرون میارم و همون طوری که توی آیینه با دست به موهایی که از زیر شال سیاه رنگم تمامش پیداست ، حالت میدم خطاب به سمیرا میگم :
_بگو ببینم از اون دوست پسرهای تاریخیت چه خبر؟
سمیرا هم به تبعیت از من موهای لَخت و بلندش رو که از زیر شال سبز و سفیدش خودنمایی می کرد رو پشت گوش می ندازه و جواب میده :
_تصمیم گرفتم تا بعد کنکور به هیچ کدومشون فکر نکنم . جواب هیچ کدوم رو هم نمیدم تو چی؟
قاشقی از بستنی آب شده ام رو می خورم :
_همونه پس خاطرخواهات سراغتو می گیرن ، اما نگران نباش من همشونو پروندم.
با چشمهای گشاد شده میگه:
_چطوری پروندیشون ؟ ببینم راجع من که چرت و پرت نگفتی ؟
تا خواستم جواب بدم مارال با کلافگی گفت :
_بحث شیرینتون این بود ؟ بابا ول کنید حالمو بهم زدید !
لبخندی به صورت پاستوریزه اش میزنم :
_ببخشید اگه بحث مون از این شیرین تر نمیتونه باشه ، آخه نه خدمتکار داریم که از صبح رویایی مون بگیم ، نه مازراتی داریم که از تصادف هایی که با آدم های لارج و پولدار کردیم بگیم . تنها داراییمون یه دونه گوشی که داریم سعی میکنیم وقتمون و با اون پر کنیم .
مارال:_جوش بیخودی نزن ، بابام بهم قول داده کنکورو قبول بشم یه پراید زیر پامه . کل روز و با هم می گردیم .
با صورتی جمع شده نگاهش میکنم ، نه تنها من ، سمیرا هم دقیقا همین حال رو داره .
زود تر از من اون تیکه ی سر دلش رو میپرونه :
_الان تو واسه خاطر یه پراید این طوری ذوق کردی ؟
مارال : _پس چی مثل شما واسه خاطر پسرهای مردم ذوق کنم ؟
سری با تاسف تکون میدم :
_حال ما رو ببین ! ولی خدایی نه این نه اون . ما هم جوونیم ، چه گناهی کردیم که ارث از بابامون برامون نمونده و باید حسرت به دل زندگی مردم باشیم ؟
مارال:_نا شکری نکن همه چیز پول نیست .
مغموم جواب میدم:
_درد منم پول نیست ، دلم آرامش میخواد ، یه خانواده ی خوشبخت . اگه بابام زنده بود شاید منم وضعم این نبود ، محبت پدری چشم و دلمو سیر میکرد منم محتاج محبت های بیخود غریبه نبودم . اگه بابام بود بین غر زدن های مامانم بغلم میکرد و می گفت ول کن دخترمو بذار جوونی کنه . دارم خودمو گول میزنم، چون اگه خانواده امون خوشبخت بود قسم میخورم حاضر بودم کارتون خواب باشم اما الان چی ؟ من موندم و یه مادری که هیچ رقمه منو نمی فهمه . از وقتی بچه بودم تا خواستم دو کلوم حرف باهاش بزنم دردامو مسخره کرد گفت تو به خاطر این چیزها غصه می خوری ؟
درد هر کس برای خودش بزرگه ، یه بچه عروسک میخواد اگه نداشته باشه این درده ، یه جوون شادی و آرامش میخواد اگه نداشته باشه این درده.
من دردامو از بچگی نتونستم به کسی بگم چون کسی و نداشتم .
بابام مرد ، مامانم هم جز منت این که داره خرجم و میده و نصیحت کردن کاری و بلد نبود .
می دونی فکر میکنم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه بهم آرامش بده برای همین میخوام خودم رو گول بزنم . اینکه حداقل با پول میتونم خوشبخت بشم. اما اگه بخوای از اعماق دلم بدونی ، من فقط دوست دارم طعم واقعی خوشحالی و بچشم حتی اگه بی پول ترین آدم دنیا باشم .
سمیرا خواهرانه دستمو میگیره و انگار که از اعماق دلش درکم میکنه میگه:
_همون قدر خوشبخت میشی خواهری من می دونم . اصلا لازم نیست زن یه آدم پولدار بشی ، فقط عاشق بشو و کنار کسی که دوستش داری زندگی کن.
مارال برای عوض کردن بحث با شوخی ادامه ی حرف سمیرا رو می گیره:
_این مگه عاشق میشه ؟ نشنیدی خودش همیشه میگه عشق و عاشقی های بیخود یکی مال فیلم هاست یکی هم مال آدم های معمولی .
به تقلید از من بادی به غبغب می ندازه و ادامه میده :
_من خاصم ، سر یه عشق و عاشقی الکی زندگی مو خراب نمیکنم.
خنده روی لب هام میاد ، حق با اون بود من همیشه اینو می گفتم .
بحث از اون حالت غمگین به یه جو شاد دوستانه تبدیل میشه و هر سه نفرمون بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم غرق خوشی ها و حرف های خام و جوونی میشیم که عجیب رنگ و بوی زندگی رو داره.
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص
آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید…
@roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت8 دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🍃
🍃
#پارت9
کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که انگار برق کل ساختمون رفته چون امروز عجیب سوت و کور بود .
حتی چراغ خونه ی خاله ملیحه هم خاموش بود ، هامون که مسلما توی بیمارستان شیفت شب ایستاده .
اما هاله و خاله ملیحه معمولا این ساعت همیشه خونه بودن.
کلید برق رو می زنم،با وجود روشنایی که لامپ ها به خونه می بخشه باز هم یک نوع دلگیری غریب حاکم کل خونه شده .
عقربه های ساعت بزرگ قهوه ای رنگ که روی دیوار رو به روم نصب شده ساعت نه و چهل و پنج دقیقه رو بهم نشون میده و این یعنی چهل و پنج دقیقه مونده تا مامانم از سر کارش برگرده.
بی حوصله کلیدم رو به طرفی پرت میکنم و مقنعه ام رو از سرم می کشم ، می خوام خودم رو روی مبل سه نفره پرت کنم،اما قبل از این که قدم از قدم بردارم صدای تقه هایی که به در میخوره ، متوقفم میکنه .
اخمم کمی در هم میره و نشون از فکر به کار افتاده ام میده .
مطمئن بودم توی ساختمون کسی نیست پس این کی بود که به در می کوبید ؟
راه رفته رو بر می گردم .
دستم رو روی دستگیره ی فلزی می ذارم و بدون پرسش در رو باز می کنم .
با دیدن هاکان یه تای ابروم بالا می پره :
_کشیک منو می کشیدی تا من سر برسم بپری پشت در ؟
لبخند کمرنگی می زنه و جواب میده :
_به جای این حرف ها تعارف کن بیام تو جفتمون از تنهایی در بیایم.
از جلوی در کنار میرم و با این کار اجازه ی ورودش رو صادر میکنم .
کفش هاش رو بیرون میاره و با شعف میگه:
_حالم بد رقمیه ، اما می دونی همیشه خونه ی شما بهم حس مثبت می ده.
قدمی که می خواست برداره رو متوقف میکنه ، به سمتم بر می گرده و با چشم های گربه ایش به چشم هام نگاه میکنه و ادامه میده:
_این انرژی مثبت هم فقط به خاطر صاحب خونه اشه .
این حرفش رو هم به پای شوخی های مزخرفی که همیشه می کنه می نویسم و بی توجه به هاکان به سمت اتاقم میرم .
در رو با پام هل می دم اما اصلا متوجه نمیشم که در بسته نشده و فقط روزنه ی باریکی از در باز مونده .
به سمت کمد لباس هام میرم و در حالی که مدام توی فکرمه که از شر این مانتو خلاص بشم و خودم رو خنک کنم ، تیشرت و شلواری از لا به لای لباس هام بیرون میکشم .
دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز می کنم و در نهایت خودم رو از شر اون مانتوی سیاه که جنس گرمی داشت راحت میکنم .
سرم رو بر میگردونم و برای ثانیه ای سایه ای رو پشت در حس میکنم که با برگشتن من سریع دور میشه .
به چشم هام شک دارم ، نمیدونم اون چیزی که دیدم واقعی بود یا خیال اما برای اطمینان به سمت در قدم بر می دارم و بازش میکنم .
هاکان در حالی که روی مبل نشسته کانال های تلویزیون رو بالا و پایین می کنه .
حالت کلافه و بالا پایین کردن شبکه ها بدون اینکه توجه اش به صفحه ی تلویزیون باشه برام شک بر انگیزه اما ساده از کنارش می گذرم .
در واقع ، درستش این بود که از نداشتن حجاب جلوی مرد نامحرم شرم زده بشم اما به قول مادرم ، این اواخر زیادی گستاخ شده بودم.
شاید تحت تاثیر فیلم هایی بود که از ماهواره پخش می شد و من همیشه به روابط آزادانه و دوستانه اشون غبطه می خوردم ، شاید هم تحت تاثیر حرف هایی که توی مدرسه از دوست هام می شنیدم و ترس از این که جهان سومی و امل خطاب بشم .
هاکان واکنشی به حضور من نشون نمیده ، به سمت آشپزخونه می رم و در همون حال می پرسم :
_آب یا چای؟ ببخشید اگه قهوه تعارف نمیکنم چون خودم دوست ندارم ، چای هم اگر بخوای همون چایی که صبح مامانم دم کرده رو برات بیارم ؟
جلوی در آشپزخونه مکث می کنم و منتظرم تا جوابی ازش بشنوم اما هر چی بیشتر منتظر می مونم کمتر به جواب می رسم.
ولوم صدام رو بالا تر می برم و دوباره می پرسم :
_هی جوون؟ با توام… عاشقی تو هپروت غرق میشی ؟
صداش با تاخیر به گوشم میرسه:
_آب سرد !
با این که من و نمی بینه شکلکی براش در میارم و در یخچال رو باز میکنم .
این هم تازگی ها مثل برادرش هامون شده ، کم حرف و بی حوصله !
لیوان آب رو براش می برم و خودم هم کنارش می شینم و سرگرم موبایلم میشم .
پسری که باهاش چت می کردم ازم عکس می خواست و من هم سعی داشتم از سرم بازش کنم ، در این بین ، از هاکان غافل شده بودم تا اینکه با لحنی غریب تر از همیشه میگه :
_با همه انقدر مهربونی ؟ انگار فقط عادت داری پاچه ی من و بگیری !
سرم رو به سمتش می چرخونم و از اینکه به گوشیم سرک کشیده نگاه چپی نثارش می کنم.
برعکس همیشه توی صداش اثری از شوخی نیست، اهمیت نمیدم و دوباره مشغول تایپ کردن میشم و دوباره صداش رو می شنوم :
_ از همون بچگی انگار که من اصلا وجود نداشتم هم بازی پسر های محله میشدی .
بی توجه تایپ می کنم و اون هم چنان ادامه میده :
🍃
🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🍃