eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت 6 با باز شدن در اتاقم بیدار میشم و چشمهامو باز میکنم ، مامانم در حالی که سعی دا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 _من میرم اتاقم شام آماده شد صدام بزن ! برعکس همیشه به اتاق رفتنم غر نمیزنه و شروع به نصیحت نمیکنه . در اتاقم رو می بندم و به سمت موبایلم هجوم میارم ، آخرین آنلاین شدنم برای قبل از خوابم بود اما توی همین سه ساعت کلی پیام خونده نشده داشتم . عکس قدیمی پروفایلم رو با عکس جدیدی که امروز از خودم گرفته بودم عوض میکنم و تک تک پیام های خونده نشده رو باز میکنم . گاهی اوقات از این همه پر چونه گیم با این آدم های غریبه در عجب بودم اما خوب ، لذتی که وقت گذروندن با این آدم های دست نیافتنی داشت ، نشستن کنار مادرم و گوش کردن به نصیحت هاش نداشت . ******************************* با غم به دفتر کتابهایی که سال تا سال بازشون نمیکردم خیره میشم . حتی نگاه کردن به جلد روی کتاب شیمی هم برای این که خوابم بگیره کافی بود . یکی نبود به من بگه با این حجم از بیزاری درس من چرا باید توی رشته ی تجربی درس بخونم ؟ اصلا نمیخوام به این فکر کنم که هر سال با چه بدبختی امتحانام رو میدادم . اما به قول مادرم امسال غول مرحله ی آخر بود . کنکور فرق داشت ، باید سخت تلاش میکردم که متاسفانه از عهده ی من بر نمیومد . هامون صبح توی یه مسیج کوتاه بهم گفت که خونمون نمیاد و بیام توی باغ . انگار من خیلی مشتاق بودم با این آدم زیر یک سقف تنها باشم. تقریبا میشه گفت خورشید رفته و هوا کمی رنگ و بوی طراوت گرفته ، مخصوصا اینکه بارون هم باریده بود و سبزه ها و گل ها ، حسابی بوی خوششون رو توی هوا پخش کرده بودند . اما به این معنا نبود که من به خاطر خراب شدن آخر هفته ام به این روز لعنت نفرستم. کلافه به باغچه ی گل های رنگی اعم از سفید و صورتی خیره شدم و برای هزارمین بار حوصله ی خاله ملیحه رو توی این سن تشویق کردم . به لطف اون این حیاط تبدیل به یه باغ کوچیک و سرسبز شده بود ، تنها چیزی که کم بود یه حوض وسط حیاط بود که اون هم قرار بود به زودی انجام بشه. با احساس حضور کسی ، سر می گردونم و نگاهم از روی اون گل های سفید و صورتی بارون خورده به هامون می دوزم که با قدم های استوار به سمتم میاد ، از دور آنالیزش میکنم . بدون اینکه کنارش وایستم می تونستم با اطمینان بگم قدش دقیقا دو برابر من بود ، برعکس هاکان یک بار هم شوخی نمیکرد و حرف بیخود نمیزد، بهتر بگم جز مواقع ضروری اصلا حرف نمیزد! شلوار کتون سیاه و بلوز سفیدش ، تیپی بود که اکثر مواقع میزد ! انگار علاقه ی زیادی به ترکیب این دو رنگ داشت . بدون حرف صندلی کنارم رو می کشه و می شینه. عطر سردش تناسب زیادی با رفتار و نگاهش داره ، طوری که با خودت فکر می کنی این عطر مختص به این بشر ساخته شده. نه سلام میکنم و نه از اینکه وقتش رو گرفتم عذرخواهی میکنم ، اون هم انگار توقعش رو از من کم کرده چون درصد چشم غره رفتن هاش به مرور کمتر شده. کتاب هام رو از نظر می گذرونه و صدای بم و مردانهِ ش رو به گوشم می رسونه : _توی کدوم درس بیشتر مشکل داری اول از همون شروع کنیم . بدون مکث میگم : _همش! چشم غره ای که انتظارش رو می کشیدم روانه ی نگاهم میشه. کتاب رو باز میکنه و میگه: _پس اول از فیزیک شروع می کنیم !
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 بالاخره عمو از من خواست با مریم تماس بگیرم و ازش بخوام بر گرده خونه و خودش ه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 هم اگر خواستیم بریم باید با حضور مرتضی باشه...باز دلشوره سراغم اومده....همیشه همینطور بوده..هر موقع اتفاق بدی قراره بیفته منم دلشوره می گیرم...... عمو مغازه لوازم خونگی داره و به قول خودش برای این که جلوی ال ابالی شدن مرتضی رو بگیره تابستونا اونو با خودش میبره مغازه الان هم هر دو رفتن مغازه......با مریم که نمی شه صحبت کرد .. توی خودش فرو رفته.یا گریه می کنه یا می خوابه ..توی این چند روز شاید 5...1..کیلو وزن کم کرده. دلم براش می سوزه ولی کاری از دستم بر نمی اد...برای این که دلشورمو کم کنم تصمیم می گیرم برم و به زن عمو کمک کنم -زن عمو کمک نمی خواید؟ زن عمو نگاه مهربونی بهم می کنه و می گه -بیا دخترم...اگه می خوای کمک کنی این سبزی ها رو پاک کن -چشم زن عمو....یه چیزی بدین پهن کنم زیرش زن عمو سینی بزرگی بهم می ده و می گه... -بذار توی این و خودش مشغول درست کردن خورش بادمجون میشه 2 هفته دیگه تا شروع ثبت نام ترم جدید نمونده....خیلی نگرانم...با لحنی نگران به زن عمو می گم -زن عمو...میشه با عمو صحبت کنید ببینید تصمیمش راجع به دانشگاه ما چیه؟ زن عمو اهی می کشه و می گه - با این اتفاقی که افتاده بعید می دونم عموت بذاره دیگه برید دانشگاه...ساقی یه چیزی بهت می گم ناراحت نشی..به مریمم فعال چیزی نمی گی..باشه؟ دلم لرزید.............. -چی شده زن عمو....مطمئن باشید چیزی به مریم نمی گم زن عمو در حالی که اشکی رو که توی چشماش جمع شده بود پاک می کرد گفت: -دیشب عموت گفت حاج رسولی از مریم واسه پسرش خاستگاری کرده و عموتم قبول کرده 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 مغرور از خود راضی وقتی چشامو باز کردم دیدم ارشام از عصبانیت سرخ شده اگه ۱
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 الناز :پس میمونم بعد ترخیصت میرم خیالم راحت بشه عسل:ممنون خواهری ببخش بخاطر من شبت رو خراب کردم الناز امد که فوشم بده که با امدن پرستار حرفشو خورد پرستار :سالم خانوم خوشگل ببینم حالت خوب شد اخه اقاتون خیلی ترسیده بود اقامووون ارشام نگاهی بهم کرد ریز خندیدارشام :اره خداروشکر بهترن النازم که وقتی تعجب منو دید زد زیر خنده پرستار سرممو از دستم داورد گفت: دیگه مرخصی میتونی کارای ترخیصتو بکنی ــ ممنون پرستار :خواهش میکنم ایشاا... که بهتر میشی وقتی از اتاق رفت بیرون شروع کردم فوش دادن الناز اونم فقط میخندید وقتی یادم افتاد ارشام اینجاس از خجالت اب شدم الناز با دیدن این حالتم دوباره ترکید ازخنده وقتی سرمو اوردم بالا دیدم ارشام داره خیره نگاهم میکنه )واای چرا امشب این اینطوری نگام میکنه ( خودمو زدم به کوچه علی چب روبه الناز گفتم میشه کمکم کنی ارشامم با این حرفم گفت من میرم کارای ترخیصو میکنم با کمک الناز کارامو کردم امدم ازاتاق بیرون که دیدم ارشام منتظرمه وقتی دیدمون امد سمتمون گفت :بفرماید دیگه من خودم عسل خانومو میبرم که الناز گفت :نه تا ماشین میارمش بعد میرم ارشامم بیخیال شدو گفت باش هر طور مایلید الناز تا ماشین اوردمو خداحافظی کردو رفت رفتم سمت در عقب که ارشام گفت: جلو لطفا رفتم جلو نشستم ارشام راه افتاد سمت خونه ی ما توی راه هیچ کدوم حرفی نمیزدیم خیلی بدم میاد یجا ساکت بشینم بخاطر همین برگشتم سمت ارشام گفتم میشه یکم حرف بزنید من بدم میاد جای ساکت بشینم اونم با حرفم زد زیر خنده و گفت ازتون پیداس بخاطر اینه انقد لول میخورین منم با حرفش خندم گرفت دیگه نمیدونستم جلوی خودمو بگیرم نگاهم به ارشام افتاد دیدم خندش قطع شده داره نگاهم میکنه خنده روی لبم خشک شد محو هم بودیم که صدای بوق وحشتناک ماشینی رو شنیدم جیغغغغ کشیدمم که ارشام تازه با صدای جیغم به خودش امد که فرمون رو چرخوند به سمت دیگه وزد روی ترمز نزدیک بود با سر برم توی شیشه جلو اخه کمربندمو نبسته بودم که ارشام گرفتم سرمو اوردم باال که دیدم صورتم ارشام توی پنج سانتی صورتمه همینطور داشت نزدیک صورتم میشد چشماشو بسته بود از کارش خیلی عصبانی شدم با فکری که به سرم زد خندم گرفت توی دلم شروع کردم به شمردن چشمامو بستمو شروع کردم جیغغغ وقتی چشمامو باز کردم و چشمای ارشامو دیدم که داشت مثل گوریل میزد بیرون خندم گرفت )چقدم گوریل بهش میاد خخ اگه بدونی چی بهت میگم االن از ماشینت پرتم میکردی بیرون ( ارشام روشو برگردوند ماشینو حرکت داد منم تماشای خیابان و ترجیح دادم تا دوباره با ارشام حرف بزنم ارشام : نمیدونم چرا وقتی عسل و میبینم این حال و پیدا میکنم واقعا نمیدونم چرا وقتی توی چشمای طوسیش نگاه میکنم غرق میشم و نمیتونم خودمو کنترل کنم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 با ضربه ای که به پهلویم خورد از فکر بیرون آمدم و به دنبال مادرم به آشپزخانه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دستگیره ی در اتاق را کشیدم و بعد از باز کردنش کناری ایستادم که شهاب بی توجه به وجود من وارد اتاق شد، نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و در آخر روی عروسک هایی که از کودکی ام به یادگار مانده بود و کنار کمد لباس هایم در جای مخصوص خود چیده بودم خیره ماند و پوزخندی صدا داری زد. با تمام پررویی اش روی تخت نشست و بی مقدمه گفت: -ببین این حرفایی که امشب می زنم رو آویزه ی گوشت می کنی باشه؟ صدای دورگه و گیرایش که کمی تهدید هم چاشنی اش بود ترسی به دلم انداخت گویی می خواست جانم را بگیرد! سری به نشان تایید تکان دادم اما با جمله ای که به زبان آورد لحظه ای نفسم بند آمد... -ما فقط یه ازدواج صوری می کنیم البته بستگی به نظر خودت داره ناباور چشم به دهانش دوخته بودم، بعد از کمی مکث ادامه داد. -من به اجبار حاجی راضی به ازدواج شدم اگه می خوای قبول کنی باید قید خیلی چیزا رو بزنی من اونی نیستم که تو ذهن دخترونت داری و اما اینم بگم که من از دخترای مظلوم نمایی مثل تو خوشم نمیاد مکثی کرد و ادامه داد -رک بگم تو انتخاب من نیستی هر کلمه که از دهانش خارج می شد گویی پتکی بود که بر سرم فرود می آمد، تمام رویاهایی که ساخته بودم ویران شد، نه می توانستم حرفش را در ذهنم هضم کنم نه می شد از او دل بکنم با دیدن سکوتم با فکر این که جوابم منفی است از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و مرا با بهت و ناباوری تنها گذاشت، با حال زار و ناامیدم به جمع آنها پیوستم که حاج صادق با لبخند عمیقی گفت: -خب عروس خانم دهنمون رو شیرین کنیم؟ سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم در ذهنم کلمات را کنار هم می چیدم که پدرم گفت: -حاجی چند روز مهلت بدید نیلا جان فکراش رو بکنه خودتون که می دونید بحث یه عمر زندگیه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 روژان همسن آناهیتا بود.موهای بور و چشمممای قهوه ای...کلا بور بود.قدشم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 معمولی..و اما اخلاقی!..اخلاقی از بس گنده همه دوسم داریم.. یه کم پسره.....لاته.....ولی عشقه...!!! )اون تصویر اول داستان برای اینه که یه تصور از رویا داشته باشین( سیما:خوووب...بریم کجا؟.. پگاه:بریم سر قبر ننه ی من!آخه الاغ قرار بود بریم کجا؟..می خواستیم بریم تو بلوز بگیری این یالغوز)من!(بره مانتو بگیره!!! -هووووی...یالغوز خودتی!! پگاه:حالا.. اصلا یالغوز امیررایاس!. یهو همه امون خفه خون گرفتیم...وااای نه...امیررایا جلومون بود!! به جز سیما که هفتاد سکته زده بود من و پگاه کامل ریلکس بودیم پگاه:به..امیررایا...سلام با هم د ست دادن.امیررایا : سلام..ا سم خودمو شنیدم!مناورت از یالغور چی بود؟ پگاه که کلا از رو نمیرفت:یالغوز؟اوممم...دقیق معنیشو نمی دونم..ولی شاید یه معنایی تو مایه های چالغوز بده.اصلا هر دو از یه ریشه ان!.. اوه اوه...فد کنم به غرور نجومی اولیا حضرت بر خورد!!دستم رو بیرون کشید! امیررایا:شیر پگاه..بستنی پگاه..لبنیات سلام پگاه!! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین #پارت6 یه روز که زن عمو، خانه فیروزه خانم رفته بود، تصمیم گرفت
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین من که از هیچی خبر نداشتم بغض کنان گفتم: چشم. رسول رو به زن عمو کرد و گفت: عیبی نداره، یاد میگیره. کاریش نداشته باش. هوا هنوز سرد بود و شب ها سردتر هم میشد. کنار ترمیلا زیر پتو رفتم. ترمیلا حوصله حرف زدن و بازی کردن نداشت. زیر پتو، ریز ریز می خندیدم و با لیلا بازی می کردم. در حین بازی، فکری به سرم زد. پس فردا چرخچی دوباره به روستا می آمد. چندروز پیش بی بی مارخو به من گفت که به ترمیلا بگم کمک دستش باشه و کمی آب و غذا بیاره. من که غذا پختن یاد گرفته بودم، پس اگر خودم به جای ترمیلا میرفتم، پولی عایدم میشد که عروسکم را بگیرم. البته این به شرطی بود که بی بی مادر خو قبولم کنه. بی بی مادر خو همساده ما بود. پیرترین زن روستا بود که بچه نداشت. ترمیلا برای کمک به بی بی همیشه، پیش قدم بود. بی بی هم خوب از خجالتش در میامد. به ترمیلا گفتم که به بی بی بگه که فردا و پس فردا من به جاش میرم اما ترمیلا می ترسید که من تنهایی آشپزی کنم و کار دست خودم بدم. گفتم: ترمیلا قول میدم چیزیم نشه. فقط دو روز، به بی بی بگو که فرصت نداری بری. بزار پول گل رخ در بیاد. ترمیلا با ناراحتی گفت: چرا نمیزاری من برات بخرم؟ گفتم: زن عمو اگه بفهمه تو از پولات چیزی برام خریدی، ناراحتی می کنه. تو رو خدا ترمیلا اجازه بده من برم. ترمیلا بغضش را قورت داد و گفت: فقط همین دو روز. به بی بی میگم مریضم. تو هم حواست باشه بازیگوشی نکنی. شرمنده نشم پیش بی بی. باشه؟ سرم را تایید وار تکان دادم. دو روز برای بی بی آشپزی کردم. کنارش نشستم و به قصه هایی که از گذشته می گفت گوش دادم. هر چند بیشتر حواسم به این بود که بی بی کی مزد این دو روز را می دهد. زن عمو از این که بیرون بازی نمی کردم و پیش بی بی بودم، انگار رضایت داشت. موقع رفتن، بی بی به روی خودش نیاورد و من هم روم نشد به خاطر 10 شاهی که منتظرش بودم، حرفی بزنم. نا امید به خانه برگشتم. ترمیلا با عمو و زن عمو دعوا می کرد. نیما هم به گریه افتاده بود. دست نیما را گرفتم و به اتاق پشتی بردم. عموزن بی توجه به من به ترمیلا گفت: تو مگه داری خرج خانه رو میدی که الان تعیین تکلیف می کنی؟ این مسائل به بزرگترا مربوطه. ❤این داستان واقعیه❤ 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜