💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت5 من که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم به سمت عمو رفتم و دستش رو گرفتم و با گری
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت6
بالاخره عمو از من خواست با مریم تماس بگیرم و ازش بخوام بر گرده خونه و خودش همه چیزو توضیح
بده...حسابی ترسیده بودم از عمو خواستم بهم قول بده با مریم کاری نداشته باشه و عمو هم قبول کرد....چه روز
سختی بود..همه فامیل از جریان با خبر شده بودند و هر کدوم هم یه چیز روش گذاشته بودن و به دیگری گفته
بودن...بلبشویی بود که فقط خدا میتونست مرتبش کنه.با استرس توی اتاق راه می رفتم و منتظر بودم مریم بیاد....از
بس لبهامو جویده بودم زخم شده بودن و با یه حرکت خون می افتادن..با بلند شدن صدای در انگار یه سطل اب سرد
روی سر من خالی شد دست و پام شروع به لرزیدن کرد
و قلبم انچنان با شدت شروع به تپیدن کرد که صداشو
خودم میشندم..با عجله به سمت در رفتم..مریم و زهرا خانم و شوهرش فریدون خان با هم بودن....کمی خیالم راحت
شد ...همه به سمت پذیرایی رفتیم..عمو با زهرا خانم و شوهرش سالم و علیک کرد ولی حتی یه نگاه هم به مریم
نکرد..
مریم به سمت عمو رفت و دست عمو رو گرفت تا ببوسه ولی عمو دستشو از دست مریم بیرون کشید و با
عصبانیت فریاد زد
-گمشو اونطرف
هق هق گریه مریم اتاقو گرفته بود...
-بابا تو رو خدا ببخشید
--از جلوی چشمام دور شو...بعدا به حسابت رسیدگی می کنم
فریدون خان وساطت کرد و گفت:
-جالل جان...بچگی کرده...خو.دش هم می دونه که اشتباه کرده....شما کوتاه بیا و ببخشش
-اشتباه؟بی ابرویی یه اشتباهه؟
مریم با صدایی پر از بغض گفت:
-بابا به خدا اشتباه می کنی....من کار خطایی نکردم
این حرف مریم کافی بود تا عمو به اوج عصبانیت بره...به سمت مریم رفت و شروع به زدن مشت و لگد به اون
کرد....فریدون خان با عجله به سمت عمو دوید و تالش می کرد تا مانع عمو بشه زن عمو از ترس جیغ و داد می کرد
و من مثل ادمای مسخ شده ایستاده بودم و ناظر این اتفاقات بودم....
****
چند روزی از اون اتفاق گذشته تقریبا اوضاع اروم شده ولی عمو و مرتضی با مریم صحبت نمی کنن....کبودی های
صورت و بدن مریم کمی بهتر شدن و به زردی میزنن...
ارتباط من و مریم رو با دنیای بیرون کال قطع کردن...جایی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
••ڪاش میشد تو شیشہ قلبم••
••تا ابد نگهت دارم جانان••
|•●
❣ @roman_ziba
-//نقش من تو زندگیت چیه
+//سازنده!!
-//چی میسازم؟
-//همه ی آیندمو🌸💞
❣ @roman_ziba
ɪ ʟᴏᴠᴇ ʏᴏᴜ ᴍᴏʀᴇ ᴛʜᴀɴ
ɪ ᴄᴀɴ ᴇxᴘʀᴇss
بیشتر از اون چیزی ڪہ بتونم توضیح بدم دوستت دارم∞🌸🎈᭄*-*
•●❥⃤
❣ @roman_ziba
-#بِهتَرین قِسمَت اَز صُبح☀️
-اینِہ کِع بِدونۍ یِکے مُنتَظِرتِہ👀
-کِہ بیدآر شي^^💋
❤️
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت342 _ولی اگه بازم تنش می خارید این بار تنها نرو،هاله مثل خواهر منم هست بدم نمیاد
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت343
* * * * * *
در رو با کلید باز می کنه و منتظر می مونه بعد از داخل شدنم در رو پشت سرم می بنده،مشغول باز کردن بند کفشم میشم.
به سمت مبل میره و خودش رو با خستگی روی مبل رها میکنه.نگاهش می کنم و می پرسم:
_چای می خوری؟
ابروهاش رو به معنای نه بالا می ندازه،از خدا خواسته به سمت اتاق میرم که میانه ی راه صدام می زنه،برمی گردم.
گره ی کروباتش رو شل کرده و روی مبل لم داده،با نگاه خاصش به صورتم زل می زنه و بی مقدمه میگه:
_مانتو تو در بیار.
لحنش بی پرواست،گستاخ و جسورانه درست مثل نگاهش.جواب میدم:
_می خواستم برم توی اتاق که همین کار رو بکنم.
بدون اینکه نگاهش رو از صورتم برداره میگه:
_تو اتاق نه،جلوی من.
هجوم خون به صورتم رو احساس می کنم،تنم گر می گیره و لال میشم.سعی دارم حالم رو به روی خودم نیارم و میگم:
_کنجکاوی لباسم و ببینی؟
جواب میده:
_کنجکاوم تو رو توی اون لباس ببینم.
خدایا هامون چش شده بود؟من چم شده بود؟ انقدر بی جنبه بودم که با یک حرفش این طوری گر می گرفتم.اما لحنش یک لحن ساده نبود،نگاهش هم مثل هر زمان نبود.
چشمامو ازش می دزدم و دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز می کنم،تمام مدت نگاهش روم سنگینی می کنه.مانتوم رو در میارم و شالم رو از سرم کنار می زنم.به خودم جرئت میدم تا نگاهش کنم و میگم:
_بفرما،پسندیدی؟
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ڪسے ڪہ تا دیروز چشم چشم دو ابرو میڪشید
الان خط و نشون میکشــــه
#دخترونه
❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀
••••●●❥
❣ @roman_ziba
قبل از اينكه
به كسي بگويي ماه من
به خودت خوب نـــگاه كــن
آيا آسمانش هستي؟
#عاشقانه
❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀
••••●●❤️
❣ @roman_ziba
قلبم گیره ...
خوبیم اینه ...
که تو دنیا فقط روی تو گیرم 💙
❣ @roman_ziba
آنقدر زیبایی
که به تنهایی
از عهده ی دوست داشتنت بر نمی آیم
در من هزاران من است
که لحظه لحظه قیام می کنند
برای ستایش تو❤️😍
❣ @roman_ziba
زندگی هیچگاه به بن بست نمیرسد
کافیست چشم باز کنی و راههای گشوده بی شماری را فرا روی خود ببینی ؛
تو که خود را باور کنی ، هر معجزهای ممکن است ...
❣ @roman_ziba