eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت5 من که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم به سمت عمو رفتم و دستش رو گرفتم و با گری
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بالاخره عمو از من خواست با مریم تماس بگیرم و ازش بخوام بر گرده خونه و خودش همه چیزو توضیح بده...حسابی ترسیده بودم از عمو خواستم بهم قول بده با مریم کاری نداشته باشه و عمو هم قبول کرد....چه روز سختی بود..همه فامیل از جریان با خبر شده بودند و هر کدوم هم یه چیز روش گذاشته بودن و به دیگری گفته بودن...بلبشویی بود که فقط خدا میتونست مرتبش کنه.با استرس توی اتاق راه می رفتم و منتظر بودم مریم بیاد....از بس لبهامو جویده بودم زخم شده بودن و با یه حرکت خون می افتادن..با بلند شدن صدای در انگار یه سطل اب سرد روی سر من خالی شد دست و پام شروع به لرزیدن کرد و قلبم انچنان با شدت شروع به تپیدن کرد که صداشو خودم میشندم..با عجله به سمت در رفتم..مریم و زهرا خانم و شوهرش فریدون خان با هم بودن....کمی خیالم راحت شد ...همه به سمت پذیرایی رفتیم..عمو با زهرا خانم و شوهرش سالم و علیک کرد ولی حتی یه نگاه هم به مریم نکرد.. مریم به سمت عمو رفت و دست عمو رو گرفت تا ببوسه ولی عمو دستشو از دست مریم بیرون کشید و با عصبانیت فریاد زد -گمشو اونطرف هق هق گریه مریم اتاقو گرفته بود... -بابا تو رو خدا ببخشید --از جلوی چشمام دور شو...بعدا به حسابت رسیدگی می کنم فریدون خان وساطت کرد و گفت: -جالل جان...بچگی کرده...خو.دش هم می دونه که اشتباه کرده....شما کوتاه بیا و ببخشش -اشتباه؟بی ابرویی یه اشتباهه؟ مریم با صدایی پر از بغض گفت: -بابا به خدا اشتباه می کنی....من کار خطایی نکردم این حرف مریم کافی بود تا عمو به اوج عصبانیت بره...به سمت مریم رفت و شروع به زدن مشت و لگد به اون کرد....فریدون خان با عجله به سمت عمو دوید و تالش می کرد تا مانع عمو بشه زن عمو از ترس جیغ و داد می کرد و من مثل ادمای مسخ شده ایستاده بودم و ناظر این اتفاقات بودم.... **** چند روزی از اون اتفاق گذشته تقریبا اوضاع اروم شده ولی عمو و مرتضی با مریم صحبت نمی کنن....کبودی های صورت و بدن مریم کمی بهتر شدن و به زردی میزنن... ارتباط من و مریم رو با دنیای بیرون کال قطع کردن...جایی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت5 از پشت زد رو شونم برگشتم دیدم النازه -یه سوت زد گفت بابا خوشگله ــ خفه بابا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 مغرور از خود راضی وقتی چشامو باز کردم دیدم ارشام از عصبانیت سرخ شده اگه ۱ مین دیگه اونجا وایمیستادم مطمئنم مثل اون یارو داغونم میکرد پشتمو کردم رفتم سمت شهر بازی تا یه قدم ازش دور شدم چند تا پسر که اونجا بود شروع کردن به اراجیف گفتن یکیشون گفت ــ اخی ولت کرد رفت یکی دیگشون گفت اشکال نداره بیا خودم هستم منم امدم فرار کنم که صدای دادشون رفت باال برگشتم دیدم ارشام کوبید توی دهن پسره با عجله رفتم سمتش اخه ارشام یک نفر بود و اونا چند نفر رفتم ارشام بگیرم که هولم داد سرم خورد به نیکمت کنار ورودی اصال متوجه من نبود ال به الی موهام خیسی احساس کردم دستمو که کشیدم روی سرم از دیدن خون روی دستم ترسیدم شروع کردم جیغ کشیدن ارشام باوحشت امد سمتم همش صدام میکرد که چیشده اصلا متوجهش نبودم دیگه نفهمیدم چیشد ولی من توی شوک بودم ............................................................................................ وقتی چشمامو باز کردم یک نور خیلی قوی خورد توی چشمام چشمامو دوباره بستم صدای شنیدم که داشت صدام میکرد اره الناز بود وقتی چشمامو باز کردم الناز و ارشام باالی سرم بودن الناز:عسل خواهری خوبی فداتشم -اره عزیزم خوبم چرا گریه میکنی اخه من تا حلوای تورو نخورم که چیزیم نمیشه الناز :کوفت تو هیچ وقت ادم نمیشی وقتی امدم دیدم تو افتادی کنار صندلی ترسیدم امدم جلو دیدم سرت شکسته وتو خون دیدی مثل همیشه ترسیدی وااای عسل نمیدونی استاد چقدر ترسیده بود -الناز هیچ وقت نمیدونست جلوی خودشو بگیره همیشه باید همه چیو کامل بگه بدون کم و کاست میخواست ادامه بده که ارشام امد وسط حرفش اصلا متوجه نشدم ارشام :ببخشید عسل خانوم شرمنده -اشکالی نداره اقا ارشام شما امشب خیلی کمکم کردین واین کارتون در مقابل کارای دیگه هیچه یه لبخندی زد که ادم دلش میخواست فقط بخنده نگاهش کنی )وجدان :بله بله دیگه چی چشمم روشن عسل خانوم ــ دوباره تو خودتو دخالت دادی چقدر بگم دخالت نکن اه وجدان :خیلیم دلت بخواد برو بابا ( با صدای ارشام از فکر امدم بیرون ارشام :عسل خانوم بعداز سرمتون مرخصین الناز : ممنون دیگه شما بفرماید من خودم کارای ترخیص عسل میکنم می برمش چون من ماشین عسلو از اونجا اوردم ارشام :نه شما برید من خودم عسل خانومو می رسونم اخه امشب قراربود بابااینا برن خونه ی اقای رادفر خیلی اصرار کردن که من برم ولی بخاطر قراری که با دوستام داشتم نتونستم کنسل کنم ولی االن دیگه هم به حرف پدر احترام گذاشتم وهم عسل خانومو میرسونم الناز :باش پس من فردا اگه بتونی با این حال بیایی دانشگاه با ماشینت میام دنبالت بریم عسل :میام الناز جون نیام دوباره عقب میوفتم ولی اقا ارشام مزاحم شما نمیشم امشب خیلی اذیتتون کردم ارشام :این چه حرفیه من هستم در خدمتتون 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت5 صدای زنگ در باعث شد از آیینه دل بکنم و بعد از پوشیدن صندل های سفید رنگم به ا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با ضربه ای که به پهلویم خورد از فکر بیرون آمدم و به دنبال مادرم به آشپزخانه ای که با ست سفید و مشکی چیده شده بود رفتم، هنوز هم فکرم درگیر رفتار شهاب بود که صدای مادرم باعث شد افکارم از هم بپاشد. -چرا مثل این ماتم گرفته ها اونجا وایسادی بدو این چایی هارو ببر. سری تکان دادم و سینی حاوی استکان های چایی را برداشتم و بعد از مرتب کردن لباس هایم با آرامش به سمت مهمان ها قدم برداشتم. همه مشغول صحبت های متفرقه بودند که با دیدن من سکوت کردند و حاج صادق با لحن شوخی رو به پدرم گفت: -این چایی خوردن داره آقا محسن. پدرم در پاسخ لبخندی به رویش زد، اولین چایی را به حاج صادق تعارف کردم که با تشکر برداشت و آخرین چایی را جلوی شهاب که با ور رفتن با گوشی اش خود را سرگرم کرده بود گرفتم با لحن تند اما زیرلبی گفت: -نمی خورم. قلبم بازهم تند می تپید استرس داشتم احساس می کردم به اجبار اینجاست، بی هیچ حرفی سینی را روی میز گذاشتم و روی مبل تک نفره ی کنار پدرم نشستم، بعد از لحظاتی مادر هم به جمع ما پیوست و مجلس حال و هوای خاستگاری گرفت. گویی در آن جمع نبودم تمام حواسم سمت شهابی بود که سر به زیر و بی توجه به همه رو به رویم نشسته بود. با صدای حاج بابا به خود آمدم. -دخترم بهتره برید حرف هاتون رو بزنید که انشاهلل دهنمون رو شیرین کنیم. نگاه ای به پدرم انداختم که چشم هایش را به نشانه تایید روی هم فشرد چقدر همه چیز روند تندی داشت! از جایم بلند شدم که بعد از لحظاتی شهاب هم با اکراه بلند شد و دنبالم به سمت اتاق قدم برداشت، در دلم آشوبی بود ناگفتنی نفس هایم تند شده بود این شب را فقط در رویایم دیده بودم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت5 جزوه رو گرفت : به کارتون اومد؟ -بله...خیلی! یه لبخند پیروزمندانه تحویلم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 روژان همسن آناهیتا بود.موهای بور و چشمممای قهوه ای...کلا بور بود.قدشم خوب بود ...کلا دختر عشقی بود! سیما بیست و سه ساله بود.یه دختر نسبتا کوتاه با موهای ساز طلایی و چشمای آبی...شاید تنها چیزی که توی صممورتم توی ذوق میزد دماغم بود. البته به امید خدا می خواسم عمل کنه.. ولی در کل خیلی خوب بود.سیما کلا دختر خوبی بود..من باهاش خیلی صمممیمی بودم... البته من سعی می کنم با همه صمیمی باشم!.. گلاره که دختر عمه ی بزرگم بود. بیست و دو سالم بود.گلاره یه کم لوس بود و خیلی شکننده...چون تک دختر بود.فقط یه داداش به اسم گر شا دا شت که خیلی خود شیفته بود..البته الان گر شا جوووون اینجا نیستن و خارجن!گلاره قیافه ی ساده اما تو دل برویی داشت!.یه قیافه ی کاملا شرقی... ترانه بیست و یک سالم بود.یه دختر خوشگل اما ساده...چشمهای سبزی که بیشتر زرد بود و مو های قهوه ای...د ماغ معمولی و بدون قوز و ا ما یه لب بارید..یه کمی هم کد ومد داره...ولی خوبه...به صورتی میاد...باحاله...با شممرود انتقام من از امیررایا اونم به کل فرامووش کرد..اون خودشو اذیت کرد وگرنه نشون کرده ی پسر عموو بود.. و اما پگاه...پگاه همیشه وا سه من یه شیک خاص بوده و خواهد بود.پگاه یه دختر بلند و ..صورت سفید و لوس قرمزی..چشمای مشکی خیلی وحشی...چشمای منم مشکی بود اما وحشی نه...دماغ و دهن 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 قسمت پنجم #پارت5 دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفا
🌺🌺🌺❣ 🌺🌺🍃 🌺 قسمت ششم چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بالاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن مهسا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهسا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهسا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقال می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🐞🐞
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین😍 #پارت5 حسن گفت: چیزی نشده جان عمو. دستمو دور گردن حسن قفل کردم
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین یه روز که زن عمو، خانه فیروزه خانم رفته بود، تصمیم گرفتم یواشکی از خانه بیرون بزنم و با بچه های روستا بازی کنم. خیلی وقت بود که تمام روز و شبم، آشپزی شده بود. ترمیلا می کرد هر روز با من بازی کند اما دلم برای بازی با دامون و سجاد تنگ شده بود. آخرین باری که دم در خانه شبنم رفتم، شبنم با بدخلقی گفت مادر جانش دیگه اجازه بازی با منو نمیده. اما دلم می خواست یک بار دیگر هم امتحان کنم و ببینم، مادرجان شبنم، قضیه یک ماه پیش رو فراموش کرده یا نه؟ مادرِ شبنم با دیدن چشمان تمناگر من، گفت: فقط تو کوچه بازی کنید. اگه بفهمم رفتید جایی، دیگه نه من و نه تو زهرا، فهمیدی؟ با شیطنت گفتم: قول میدم خاله جان سجاد و دامون هم آمدند. انقدر سرگرم بازی بودیم که فراموش کردم چندساعت گذشته و زن عمو برگشته خانه. مارِ شبنم صداش کرد و شبنم با عجله رفت. من هم با ترس نزدیک خانه شدم. زن عمو ، چپ چپ نگاهم کرد و گفت: مگه قرار نشد خانه بمانی کمک ترمیلا کنی. رو به ترمیلا کردم و گفتم: کمکش کردم کارها که تمام شد، رفتم بیرون. ترمیلا دستم را گرفت و رو به مادرش گفت: راست میگه. دخترم کلی کمکم کرد. من بهش اجازه دادم که بره. عموزن طبق معمول باید کتکم میزد اما کاری نکرد و به مطبخ رفت. شب شده بود و رسول آقا به خانه عمو سر زد. عمو مرغ سر برید و زن عمو، مرغ خوشمزه ای بار کرد. چشم لیلا، عروسکم چند روزی بود که خراب شده بود. ترمیلا قول داده بود که درستش کند اما چندساعتی بود که بدخلقی می کرد. آقا رسول خیلی مهربان بود. آبنبات قرمزی که شبیه خروس بود، توی دستش بالا پایین کرد و گفت: زهرا از این نبات ها دوست داری هر روز بخوری. به عمو که با چشم اشاره می کرد جلو برم و دست آقا رسول را پس نزنم، نگاه کردم و بعد نزدیک آقا رسول شدم و با لبخند گفتم: برای لیلا هم می خری؟ گفت: لیلا کیه؟ عروسکم را به دستش دادم و گفتم: دفعه بعد اومدی، برای لیلا هم خروس قندی بیار. وقتی دیدم که نیما، برادر کوچکترم چشمش به خروس قندی افتاده، کنارش نشستم و آب نباتم را به نیما بخشیدم. موقع شام، زن عمو از من می خواست که سفره بندازم و بیشتر کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دهم. لبخند مهربان آقا رسول روی صورتم قفل بود. آقا رسول روستای پایین تپه زندگی میکرد. همان شبی که پای کوه گیر افتادم، با عمو و حسن و حاج صیف اله، دنبالم می گشت. وقت خداحافظی، بی اختیار از زبانم رسول عمو بیرون آمد که زن عمو رنگ چهره اش برگشت. دندان هایش را روی لبش گذاشت و گفت: زشته دختر. دیگه نبینم به آقا رسول عمو بگیا. ❤تا الان متوجه شدید چی شد یا هنوز زوده؟🙁 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜