دل مثل بستنی قیفی ست!
یک قیف! پُر از خاطره!
هر خاطره یک طعم!
هر خاطره یک رنگ!
مشغولِ لیسیدنِ خاطره هایِ
خوش طعم و خوش رنگ که میشوی...
خاطره های دیگر آب میشوند!!.
❣ @roman_ziba
من از تمام دنیا
یک تـــــــــو دارم
که مـــــیارزد
به تمام نداشتههایم❤️
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت6 بالاخره عمو از من خواست با مریم تماس بگیرم و ازش بخوام بر گرده خونه و خودش ه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت7
هم اگر خواستیم بریم باید با حضور مرتضی باشه...باز دلشوره سراغم اومده....همیشه همینطور بوده..هر موقع اتفاق
بدی قراره بیفته منم دلشوره می گیرم......
عمو مغازه لوازم خونگی داره و به قول خودش برای این که جلوی ال ابالی
شدن مرتضی رو بگیره تابستونا اونو با خودش میبره مغازه الان هم هر دو رفتن مغازه......با مریم که نمی شه صحبت
کرد ..
توی خودش فرو رفته.یا گریه می کنه یا می خوابه ..توی این چند روز شاید 5...1..کیلو وزن کم کرده.
دلم
براش می سوزه ولی کاری از دستم بر نمی اد...برای این که دلشورمو کم کنم تصمیم می گیرم برم و به زن عمو
کمک کنم
-زن عمو کمک نمی خواید؟
زن عمو نگاه مهربونی بهم می کنه و می گه
-بیا دخترم...اگه می خوای کمک کنی این سبزی ها رو پاک کن
-چشم زن عمو....یه چیزی بدین پهن کنم زیرش
زن عمو سینی بزرگی بهم می ده و می گه...
-بذار توی این
و خودش مشغول درست کردن خورش بادمجون میشه
2 هفته دیگه تا شروع ثبت نام ترم جدید نمونده....خیلی نگرانم...با لحنی نگران به زن عمو می گم
-زن عمو...میشه با عمو صحبت کنید ببینید تصمیمش راجع به دانشگاه ما چیه؟
زن عمو اهی می کشه و می گه
- با این اتفاقی که افتاده بعید می دونم عموت بذاره دیگه برید دانشگاه...ساقی یه چیزی بهت می گم ناراحت
نشی..به مریمم فعال چیزی نمی گی..باشه؟
دلم لرزید..............
-چی شده زن عمو....مطمئن باشید چیزی به مریم نمی گم
زن عمو در حالی که اشکی رو که توی چشماش جمع شده بود پاک می کرد گفت:
-دیشب عموت گفت حاج رسولی از مریم واسه پسرش خاستگاری کرده و عموتم قبول کرده
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
نٍمیۡــٖۡدٌونًم سًۡرٍ چٖۡیْ ،
وًلٓیٖۡ باٰ ۡطٌ خٌوۡٓبٍه هًۡمٍهْ چٓیٖۡ➣♡﴾
❣ @roman_ziba
🇬🇧: ∂ση’т тяєαт ρєσρℓє αѕ вα∂ αѕ тнєу αяє тяєαт ρєσρℓє αѕ gσσ∂ αѕ уσυ αяє 𖣼🐝
با آدمها به بدى خودشون رفتار نكن باهاشون به خوبى خودت رفتار كن🙂♥️🐝🦄
❣ @roman_ziba
#شب_را دوست دارمـــــ...🌟💏
برای غرق شدن در آغوش تویـی که
قشنگ ترین شب بخیر دنیای منـــــی.
#شب_خوش_جانان💞🌙
❣ @roman_ziba
دَر حَوالی صُبح هایت پرسہ میزنَم🚶♀
تا خیـر شدن روزَم را
در نگاه تُُ آغاز کُنم💕♾💒
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت343 * * * * * * در رو با کلید باز می کنه و منتظر می مونه بعد از داخل شدنم د
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت344
جوابم رو نمیده به جاش از فرق سر تا نوک پاهام رو برانداز می کنه.صدای طپش قلبم دیوانه وار بالا رفته،از حال خودم می ترسم،همین طور از نگاه خاص هامون.کاش این طوری نگاه نکنه،کاش بفهمه اون چشم های مخمور و سیاه وقتی با این التهاب به من زل زده قلب من چاره ای نداره جز بی قراری.
برای این که حواس اون رو یا شاید هم حواس خودم رو پرت کنم با خنده ای مصلحتی میگم:
_اگه خوشت نیومد رودروایسی نکن،بهم بگو هر چند دیگه فایده ای نداره چون مراسم تموم شد.
جوابی نمیده،در واقع نمی فهمه چی گفتم،یا شاید هم می فهمه،هیچ چیز از چشم هاش نمی فهمم جز این که این نگاه،نگاه همیشگی هامون نیست.
از جاش بلند میشه،به سمتم میاد و با هر قدمی که نزدیکم میشه ضربان قلبم رو کوبنده تر احساس می کنم.
روبه روم که می ایسته می ترسم صدای قلبم رو بشنوه،هر چی نباشه دکتره،با صدای قلب آدم ها خوب آشناست.با صورتی گر گرفته سرم رو پایین می ندازم من که انقدر خجالتی نبودم پس الان چرا جسارت زل زدن توی چشم هاش رو ندارم؟
اون هم اصراری به نگاه کردنم نداره و با صدای بم و جذابی زمزمه می کنه:
_خانوم شدی.
جریان برقی که ازم عبور می کنه رو به خوبی حس می کنم،نفسم به کندی بالا میاد توان یک لحظه بیشتر موندن رو ندارم سرم رو بالا می گیرم،مصنوعی لبخند می زنم و کوتاه میگم:
_ممنون.
می خوام هر چه زودتر از اون مهلکه فرار کنم برای همین با صدای لرزونم ادامه میدم:
_برم لباس عوض کنم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
. اگر برای کسی مهم باشی .
🍃او همیشه راهی برای وقت گذاشتن🍃 .
. 🐚با تو پیدا خواهد کرد ...🐚 .
. 🐾نه بهانه ای برای فرار ...🐾 .
. 🍷و نه دروغی برای توجیه🍷 .
#دخترونه
❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦❀
••••●●❥
❣ @roman_ziba