💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهلا خانم سینی☕️ چایی را روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت👀📦 _مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی🙁 احمد آقا لبخندی😊 به مهلا خانم زد _ولش کن خانم بزار کارشو بکنه مهیا سرش را از کارتون دراورد و بوسی😘 برای احمد آقا فرستاد _ایول بابای چیز فهم👌 احمد آقا خنده ای😃 کرد و سرش را تکان داد مهیا جیغ بلندی زد مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت _چی شد مادر😨😳 _پیداش ڪردم ایول💃 _نمیری دختر دلم گرفت😬 احمد آقا خندید😃 و گفت _حالا چی هست این مهیا چادر را سرش کرد _چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه مهلا خانم واحمد آقا با تعجب😳😳 به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید _برا چیته؟؟ _آها خوبه یادم انداختید مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست _مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون😇 _برا همین می خوای چادر سرت کنی _ آره اجباریه _مگه کجا میرید😟 _راهیان نور شلمچه اینا فک کنم _تو هم میری _آره دیگه... یعنی نمیزارید برم🙁 احمد آقا دستی بر روی سرش کشید _نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید😊 _پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم _شبت خوش باباجان _کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید _مامان جونم جمع میکنه😄😜 _مهیا دستم بهت برسه میکشمت😁 مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد _میگم مری جان 😜میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد _مری و کوفت😁 اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی _اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن _باشه مهیا جوووونم لبخندی زد😊 و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af