💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت آرام چشمانش را باز می ڪند ،به اطراف نگاه می اندازد تا شاید یادش بیاید کجاست؟ با دیدن سِرم وصل به دستش و تختی که روی آن خوابیده بود ،کم کم همه ی اتفاقات که رخ داده را به یاد می آورد. حرف های 🌟سردار🌟 هنوز در گوشش می پیچید ،اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد!!😭 باورش نمی شد ،شهاب به او قول داده بود برگردد اما .... سارا و مهلاخانم وارد اتاقش شدند، مهلا خانم با نگرانی به صورت رنگ پریده ی دخترکش نگاهی انداخت، آه عمیقی کشید و دستی بر موهای مهیا ڪشید،مهیا با گریه مقطع گفت: _دی دیدی مامان شهاب ،شهاب بهم قول داده بود برگرده اما،...😭 اما.... 😭مامان تنهام گذاشت مهلاخانم اشک هایش😢 را پاک کرد و با نگاهی غمگین به دخترکش خیره شد و آرام زمزمه کرد؛ ــ مادر هنوز که چیزی نشده؟چرا اینقدر به دلت بد راه میدی؟به جای توکل✨ به خدا نشستی گریه میکنی ؟ ــ مامان نشنیدی سردار چی گفت؟از شهاب خبری نیست. یعنی شهاب برنگشته😭😨 مهیا با صدای بلند هق هق می کرد،😫😭 سارا با نگرانی سعی در ارام کردنش می کرد ،اما مهیا احساس می کرد دیگر پایان راه است و دیگر شهاب را در کنار خودش ندارد. در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و شاکی گفت: ــ قرار بود اذیتش نکنید،شما حالشو که بدتر کردید،لطفا بیرون باشید و سریع آرامبخشی به سِرم زد و سارا ومهلا خانم را از اتاق بیرون برد . مهیا دیگر هق هق اش آرامتر شده بود، احساس می کرد که چشمانش کم کم بسته می شدند،هرچقدر می خواست مقاومت کند اما دیگر نتوانست و چشمانش بسته شد...😴 ** سردار به خانه شهاب آمده بود و اتفاق تلخی که همه را نگران کرده بود چه دوستان چه همکاران شهاب،را با خانواده شهاب درمیان گذاشت... که 🌸مهیا و شهین خانم🌸 را، راهی بیمارستان🏥 کرده بود، شهاب بعد آن شب که عملیات با موفقیت انجام شده بود 💪✌️اثری از او نبود، رزمنده هایی🌹 که همراه آن بودند ،گفته بودند که؛ شهاب همراه گروه اول که شش نفر بودند وارد منطقه شده بودند و دیگر او را ندیده بودند،... و وقتی سراغ آن پنج نفر را گرفتند ،خبر شهادت👣 آن ها را خبر دادند. هیچ خبری از شهاب نبود ،... 👣نه جسدی که بدانند شهید شده ، ⛓نه خبری که شاید اسیر شده باشد ، و تنها یک جمله به همه گفته می شود 🕊"شهاب مفقود شده"🕊 و از آن صحبت های سردار سه روز گذشته بود... اما خبری از شهاب نبود.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af