🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕
#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم :
#ف_میم
🍃
#قسمت_چهل_یکم
بعد از اتمام آخرین کلاس مهدا به محمدحسین گفت : میرم دنبال حسنا ، به مرصاد و امیرحسین سپردم بیان دنبالمون برای ختم ، شما تشریف ببرید .
ـ باشه ممنون بابت جزوه ها
ـ خواهش میکنم ، سلام برسونین . روز خوش .
ـ حتما شما هم همین طور ، یاعلی .
مهدا بعد از پیدا کردن حسنا به فاطمه زنگ زد تا با او هماهنگ کند ، فاطمه گفت مرصاد دنبالش رفته و در راه دانشگاه هستند .
ـ فاطمه بود ، میگه داره با بچه ها میاد
ـ اوکی ، مهی بریم یه چیزی بزنیم ؟
ـ باشه بریم ، ضمنا ...
ـ مهدا هستی میدونم
ـ بچه پرو
ـ لطف داری ، مهدا چی میخوری ؟
ـ کیک و نسکافه .
ـ اوه اوه ، حاج خانوماااا
یک از همکلاسی های حسنا ، دوست همان پسری که قرار بود برای ختم خواهرش بروند بدون اجازه سر میز آنها نشست و گفت :
ـ جواب سلام واجبه ها ، میدونین که خواهرا !
مهدا : سلام نکردین
ـ وَاووو بلی بلی ، سلام عرض شد ، احوال بانو ؟
ـ سلام
ـ احوال پرسی کردم دور از ادب نیست ؟!
ـ قابل جواب دادن نیستین ...
ـ خیلی دور بر میداری امل جان ، چی فک کردی ؟! از اینکه هیچ پسری محل سگ بهت نمیدن مشکلی نداری ؟!
مهدا پوزخندی زد و بی توجه به او به حسنا گفت : زنگ بزن ببین امیرحسین نیومد
پسر مزاحم رو به مهدا گفت : قیافه هم نداری ، من میدونم همه ی این اخلاق سگی هات برا اینکه یکی نگات کنه داری چراغ سبز میدی ولی کسی آدم حسابت نمیکنه !
+ بهتره گند تر از دهنت حرف نزنی دوزاری !
ـ تو کی باشی ؟!
مهدا از حضور فرد مقابلش نگران به او نگاه کرد میدانست میتواند دعوایی شود که به نفع هیچ کس نیست .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀