...:
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان
#فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗
#قسمت_نهم
_راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم .
+حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟!
_هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم .
+چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود.
_ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره...
پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده .
یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن .
ادکلنو که حرفشم نزن .
تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین .
اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم )
کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟!
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا .
حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه .
اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد .
و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت .
همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود .
آروم رفتم طرفش ...
پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم :
_خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید .
آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت :
+مری جون !
_کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن .
+مروا جون!
_بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن .
با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم)
&ادامـــه دارد ......