🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اذان که گفتند،.. با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند. خیلی گریه کرد.😭 سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: _"خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم ". بعد نشست روی تخت و گفت: _یه جای کارم خراب بود.اونم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم سد شدی. حالا دیگه برو ... همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دونستم...😢 گفتم: _منوچهر خان همچین به ریشت چسبیدم و ولت نمی کنم...حالا ببین.😉  ما روزای سخت جنگ رو گذرونده بودیم. فکر میکردم این روزا هم میگذره... ناهار بیمارستان رو نخورد... دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو می خواست.😥😭 دکترش گفت: _هرچی دلش خواست بخوره. زیاد فرقی نداره... به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا و شربت آورد... همه ی بخش رو غذا دادیم... دو تا بشقاب موند برای خودمون. یکی از مریضا اومد، بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سه تایی از یه بشقاب خوردیم. نگران بودم.. دوباره دچار انسداد روده بشه،.. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بود. گفت: _از یه چیزی مطمئنم. نظر امام حسین روی منه. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران