(نردبان عاشقی) پارت نهم : تا به خودم اومد دیدم داخل ماشین همون راننده عزیزی هستم که تا چند دقیقه پیش فکر میکرد ، من دیوونم و میخواست بفرستدم اون دنیا ، 😊😁 سر صحبتو با هوا چقد گرمه شروع و رسید به این که ..... راننده :خب آق پسر اسم شما چیه ،از کجا اومدی ، حاجتی چیزی داشتی اومدی قم ،کرم حضرت معصومه ،یا فقط برای زیارت اومدی ، البته اینو بگم که برا هر کودوم که اومده باشی خانوم ، خودش تمام کاراتو درست می‌کنه ، من : والا عمو جان من اسمم امیر هستش از لرستان میام ،البته این خودش ماجرا داره که چرا اومدم قم ، الان واقعا خستم بعدا تعریف میکنم خدمتت بعد از چند دقیقه ............... راننده :خب امیر آقا اینم حرم حضرت معصومه (س) خوشا به سعادت حتما خیلی خوبی که خانوم طلبیده بیای زیارت منم همین طوری که داشت ازم تعریف میکرد یه حساب سر انگشتی کردم گفتم والا اونقدر هم خوب نیستم ولی نظر لطف شماست . راننده :من دیگه باید برم کار دارم ، موفق باشی من:عمو جان کجا قربون شکلت من که جایی رو بلد نیستم اذیتم نکن تو رو خدا بیا با هم بریم یه زیارتی هم میکنی یه کم با هم صحبت میکنیم راننده :پسر جان من کار دارم نمیتونم زیارتم بمونه برا به وقت دیگه من: خواهش کردم ازت عمو ، یه زائر که اولین بارشه داره میاد زیارت. خدا رو خوش میاد ولش کنی بری ☺️ حالا به قول خودمون یه کم مظلومیت هم چاشنیش کردم ببینم چطور در میاد 😁😏 ولی تا گفتم اولین بارمه،یهو یه طوریش رنگ چهرش عوض شد سریع پیاده شد با هم رفتیم ... یه چند قدمی که رفتیم گفتم عمو جان چی شد اینقدر سریع اومدی پایین چیز بدی گفتم راننده :نه امیر آقا آخه میدونی چیه داستان ها پشت این وضعیت روحی منه...... منم گیر سه پیچ دادم که میشه اون داستان رو برام تعریف کنی .... اولش نمی‌گفت ...ولی بعد از اصرار فراوون برام تعریف کرد راننده :باشه خسته کردی میگم ، حدود ۷سال پیش بود من یه دختر کوچیک داشتم ، که بیماری سرطان داشت ، دکترا جوابم کردن و گفتن دیگه کاری از دست ما ساخته نیست ، مدت زیادی زنده نیست ، ببریدش خونه این مدت محدود. رو از زندگیش لذت ببره ، ما هم که خیلی ناراحت شده بودیم و دیگه امیدی نداشتیم ، یه شب تقریبا ساعت ۳بود مه دخترم خیلی حالش بد شد ، سریع بردیمش بیمارستان ،وقتی که رسیدی بعد از تقریبا دو ساعت بهمون خبر دادن که دخترتون رفته تو حالت کما و معلوم نیست کی خارج بشه و حالش اصلا خوب نیست ، یه یک هفته ایی همین جوری پیش رفت ، دیگه خسته شده بودیم مادرش هم خیلی ناراحت بود از بین رفته بود ، به لحظه تو دلم ،خودم گفتم ، من چرا حرم نرم و از بی بی حضرت معصومه (س) شفای دخترم رو نخوام سریع بخانومم گفتم که من میرم تا حرم بر میگردم ، رفتم خیلی صحبت کردم خیلی گریه کردم ، التماس کردم که خانوم جان دخترم رو شفا بده که من تمام زندگیم روی تخت بیمارستانه ، همون لحظه نذر کردم که(هر زائری که وارد شهر قم شد و سوار ماشینم شد که ببرمیش برای زیارت اگر بار اولش بود خودمم باهاش میام و هم داستانمو براش میگم هم ،از کرامات اهل بیت براش صحبت میکنم ، همین طوری با خودم داشتم صحبت میکردم ، که یه لحظه تلفنم زنگ خورد خانومم بود با خودم گفتم نکنه اتفاق بدی افتاده باشه جواب دادم ،دیدم داره گریه میکنه خیلی ترسیدم گفتم چی شده چرا داری گریه می‌کنی با صدای لرزونش گفت که :فاطمه از حالت کما خارج شده حالش بهتره همینو که گوشی رو قطع کردم و روبه ضریح بی بی حضرت معصومه (س) گفتم ممنونم خانوم میدونستم دست خالی بر نمیگردونی ممنونم ، منم قول میدم که نذرم رو تا آخر عمر ادا کنم از فردای اون روز یه چند تا آزمایش ازش گرفتن و یه خبر خیلی خوب دادن که اصلا هیچ اثری از بیماری در بدن دخترتون نیست خیلی خوشحال شدم طوری که تمام بیمارستان و گذاشته بودم رو. سرم 😊😁 این بود قصه ی اون حال خراب داخل ماشین آقا امیر من :درسته خب خدا رو شکر که شفا پیدا کردن. خیلیم عالی ممنون از اینکه برام گفتی عمو جان راننده :خواهش میکنم پسر گلم ،خب دیگه من باید برم دیر شده ،ولی وایسا اول شما رو تحویل یکی از خدام حرم بدم بعد میرم ، من:نه دستت درد نکنه خودم دیگه میدونم چیکار کنم ممنون 😁 راستی عمو جان اسم شما چیه من یادم رفت بپرسم. راننده :اسمم رضاست ..رضا صدیقی . من:خیلی خوب ممنون عمو رضا خداحافظ راننده :خدا پشت و پناهت امیر جان خداحافظ ادامه دارد..............