(نردبان عاشقی)
پارت شانزدهم:
هیچی دیگه من تمام افکارم این موضوع رو گرفته بود که چطور میتونم به هدفم برسم ؛
همین طوری مات و مبهوت داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم ،
که با صدای مامانم ،از صخره افکارم پرت شدم پایین .
مامان:امیر جان ،مامان جان نمیایی پایین .
من:چرا مامان میام ،ولی اولش شما بیا داخل اتاق کارت دارم
میخواستم دلمو بزنم به دریا و بهشون بگم شاید تونستم کاری انجام بدم .....
مامان:جانم پسرم،خب بیا پایین از وقتی که برگشتیم همش تو فکری ،چیزی شده با هیچکسی هم حرف نمیزنی
ناسلامتی تو ،تو فامیل به پرحفی و شیطونی معروف بودی 😁😊
من:دست شما درد نکنه یعنی دیگه هیچی این تعریف بود 😅
مامان :نه پسرم ناراحت نشو شوخی کردم ،
جدی اگر مشکلی پیش اومده بهم بگو تا شاید بتونم کمکت کنم
من:با یه کم منو من آخرش گفتم که چه قضیه ایی پیش اومده ،..ولی عکس الهام مامانم جالب بود برام .
اصلا مخالفت نکرد یا اینکه مثل پدر مادرای دیگه بهانه بیارن که فعلا درستو بخون و از خودت چی داری و ........
بجاش برام آرزوی خوشبختی کرد و گفتش که حتما با بابات صحبت میکنم ببینم مزه دهنش چطوره
ولی خودمونیم باور کنید انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی احساس خوبی داشتم ..
منتظر بودم ببینم بابام چی میگه که به امید خدا اگه جوابش خوب بود کلا مطرحش کنیم
چند روزی گذشت از اینکه به مامانم گفتم
یه روز که مامانم و خواهرم رفته بودن خونه پدربزرگم اینا ...بابام تنها خونه بود و منم مثل همیشه داخل اتاقم بودم .
یه دفعه بابام صدام زد و گفت بیا پایین کارت دارم
با خودم گفتم یا خدا الان دیگه پوستمو،میکنه
اصلا چرا گفتم همچین چیزی رو ....
ولی ................
ادامه دارد ..........