#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نهم
وای داشتم ازخوشحالی میمردم
اخ جووووون داشتم میرفتم
💖پیش خواهرهمون دوست صمیمیم. 💖
_ مامان.چادر بردارم؟
مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا😬
مامان_ انقدر غر نزن .برووووو
چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم.
بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان _تانیااااا
_ بله؟؟؟
مامان_ بیا تلفن.امیرعلیه.
_ اخ جووووون.اومدم😄
با حالت دو🏃♀ از اتاق زدم بیرون.
_ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی_سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی_خونه اقا شجاع.شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟😉
_ بلی بلی.خبرا زود میرسه ها.کلاغ داری؟؟؟😄
امیرعلی_ بلی بلی. 😃 ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا....👋
_ باشه بی معرفت. بای🙁
امیرعلی_ یاحق...😊✋
.
.
مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم.میپرسم میرم. بابای.
بابا_ مواظب خودت باش.خداحافظت.
روبه روی حرم وایسادم.سلام کردم و وارد شدم....😢✋
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی