رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
مثل آپارتمان ارمیاست، شاید کمی کوچکتر. چمدانهایم را تا اتاق میبرد و میگوید:
-خودم دیروز تمیزش کردم. فقط... اون جانمازم گذاشتم که خواستی نماز بخونی خیالت راحت باشه پاکه. قبلهش هم از این طرفه. دیگه فکر کن خونه خودته، راحت باش. کاری هم داشتی به خودم بگو.
و میرود که بتوانم استراحت کنم. روی تخت یکی از اتاقها مینشینم. چقدر با تخت خودم فرق دارد.
از تصور این که قرار است اینجا تنها زندگی کنم، قلبم درهم فشرده میشود. تمام چراغها را روشن میکنم؛ اما حوصله ندارم همه جا سرک بکشم.
ارمیا گفت خانه خودم است اما نیست. خانه من، خانه عزیز است که حیاطش با دیوارهای سنگی و درخت انگور و خرمالو و توت احاطه شده و خیال اهل خانه را بابت نگاه نامحرم راحت میکند.
خانهای با معماری ایرانی، شیشههای رنگی و مفروش به فرشهای دستبافت. خانهای که حتی تکنولوژی هم تسلیم معماریاش شده و وسایل نو و بازسازیهای اخیر هم نتوانستند از اصالتش کم کنند.
در آن خانه، اتاقی دارم برای خودم در بالاترین طبقه. این اتاق را وقتی سه چهار سالم بود آقاجون ساخت و با عمو صادق رنگش کردیم و عمه محبوبه آن را برایم چید و تزئین کرد.
این خانه با دکور کرم قهوهای اش، خیلی با خانهای که در آن قد کشیدهام فرق دارد.
با مادر تماس میگیرم. سریع جواب میدهد و درباره محل اسکان و کیفیت پرواز میپرسد. جواب دادن به سوالاتش که تمام میشود، مینالم:
-مامان... دلم برای ایران خیلی تنگ شده از الان!
-سعی کن دلت برای هیچی تنگ نشه. اینجوری آدم قویتری میشی.
- بالاخره آدم عاطفه داره...
یعنی شما دلتون برای هیچی تنگ نمیشه؟
-نه!
-حتی برای من؟
صدای خنده کوتاهش را میشنوم. شاید هم نیشخند بود. دوباره میپرسم:
-حتی برای ارمیا؟
ساکت میشود. نمیدانم چرا دوست ندارد احساساتش را بروز دهد.
هیچ وقت نفهمیدم کِی خوشحال است، کِی غمگین است، چه کسی را دوست دارد و چه کسی را نه.
شاید در موسسه، با کارمندهایش با نشاط و صمیمیت برخورد میکرد اما فقط من میدانستم همهاش ساختگیست.
مکالمهام که با مادر تمام میشود، حس میکنم خستهتر شدم. برای عزیز پیام صوتی میفرستم به همراه چند عکس از آپارتمانم. دوست ندارم عزیز بفهمد ناراحتم.
یاد دفترچه طیبه میافتم که آن را همراه قرآن و مفاتیح و چند کتاب و دفتر دیگر لای یک چفیه پیچیدم و در چمدان گذاشتم.
از میان وسایلم پیدایش میکنم و دنبال صفحاتی میگردم که آرامم کند:
«امروز خواهرم میخواست جانمازم را برایم بیاورد شیشه عطری که هدیه محمدحسین بود از آن بیرون افتاد و شکست. بوی عطر محمدحسین همه جارا گرفت؛ اما راستش خیلی دلم سوخت. من عاشق آن عطر بودم... تازه فهمیدم اشکال کارم کجاست. آن عطر یک تعلق دنیوی بود. موقع نماز هم گاهی حواسم میرفت به بوی خوبش. داشت بین من و خدا فاصله میانداخت... دل کندن از آن عطر سخت است، اما وقتی به این فکر میکنم که همه در دنیا مسافریم و باید هرچه هست را بگذاریم و برویم، راحت میتوانم از همه چیز دل بکنم. ما اینجا مسافریم. بار اضافی فقط جلو رفتن را سخت میکند. همه این دلبستگیها موقع مرگ جان کندن را دشوار میکنند. همان بهتر است که قبل از اینکه با مرگ از دنیا جدا شویم، خودمان دل بکنیم... ما عندکم ینفدُ و ما عندالله باق...»
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا