رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد و تازه قدر آب را بفهمد، من هم تازه فهمیده ام تنفس در هوای وطن چه غنیمتی ست. شب نیمه شعبان است و من انقدر درگیر کارهای سفرم بوده ام که حتی آمدن شعبان را متوجه نشدم. من که همیشه عاشق اعیاد شعبانیه بودم و محال بود شیرینی نپزم، امسال حتی یادم رفته بود روز پاسدار و جانباز را به عمو صادق تبریک بگویم. خودش هم ماموریت بود و کلا همه چیز یادم رفت. حالا، شب نیمه شعبان دلم هوای شیرینی و شربت و چراغانی کرده. اگر الان ایران بودیم، می‌رفتیم دوری در شهر می‌زدیم و من مثل سال های قبل، کتاب و شیرینی نذری میان مردم پخش می‌کردم. اما اینجا هیچ خبری نیست. مگر مردم اینجا نمی‌دانند همه دار و ندارشان دست امام است؟ مگر نمی‌دانند امام اگر نباشد، فیض خدا به هیچ کس نمی‌رسد؟ مگر نمی‌دانند زیر نگاه مهربان امام نفس می‌کشند؟ از فکرم خنده ام می‌گیرد. حالا مثلا ما که می‌دانیم برای امام زمانمان چکار کرده ایم؟ ما فقط این ها را می‌دانیم، اما بازهم امام باید جور گناهانمان را بکشد و برایمان اشک بریزد. تاخیر ظهور، تقصیر آدم های بی خبر اروپا و امریکا نیست. تقصیر ماست که یار نیستیم برای امام. که اگر یار بودیم، الان این مردم هم امام زمانشان را می‌شناختند. تازه نمازم را تمام کرده‌ام که ارمیا زنگ می‌زند: -سلام. حال داری بریم بیرون؟ -کجا مثلا؟ -یه جای خوب. یکم حال و هوات عوض شه. می‌خواهم بگویم امشب، یکی از بافضیلت ترین شب های سال است و باید امشب برای شب قدر آماده شد؛ اما نمی‌گویم. ارمیا بازهم اصرار می‌کند: -بیا! مطمئن باش پشیمون نمی‌شی! ناچار قبول می‌کنم و ده دقیقه بعد، جلوی در منتظرم است. پیاده می‌رویم تا پارکی که نزدیک آپارتمان است. آخرین باری که با حجاب آمدم آلمان، نگاه ها سنگین تر از الان بود؛ اما الان کمی‌راحتتر با حجابم برخورد می‌کنند. یعنی در طول زمان، تعداد مسلمان های اروپا بیشتر شده و حجاب هم عادی تر. می‌رسیم به یک پارک و ارمیا برای جوانی دست تکان می‌دهد. دقت که می‌کنم، چند جوان را می‌بینم که دور هم جمع شده اند و هرکدام چند شاخه گل نرگس در دست دارد. وقتی ارمیا به فارسی با آنها سلام و احوال پرسی می‌کند، می‌فهمم ایرانی اند. چند دختر با حجاب هم همراهشان هستند. ارمیا من را معرفی می‌کند و برای من توضیح می‌دهد: -چند تا از دوستامن؛ اکثرا هم دانشجواند. توی اعیاد شعبانیه مثل نیمه شعبان، میان به مردم گل و بروشور هدیه میدن. یکی از گل های نرگس را می‌بویم. می‌بویم و می‌بویم و می‌بویم... خسته نمی‌شوم از عطرش و از نگاه کردن به ترکیب زیبای رنگ سپید و زردش که بی نهایت انرژی بخش است. گل از هرنوعی که باشد روح را نوازش می‌دهد، اما نرگس چیز دیگری ست. رنگ و بویش تمام وجودم را به شوق می‌آورد. دوست دارم همه گل های نرگسی که در دست دوستان ارمیاست مال من باشد... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا