رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_سه
-داعشم به زودی تموم میشه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم میشه که ازش نترسیم. همه قدرت داعش به هارت و هورتشه، وگرنه ابدا بتونه حریف حاج قاسم بشه!
یاد مکالمه مان میافتم با مرضیه و زینب درباره قاسم سلیمانی. این مرد بین المللی ست! خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش. باید یادم باشد امشب درباره ش جست و جو کنم.
به وفاء میگویم:
-یکی از دوستام بود که حاج قاسمو دیده بود. از نزدیک!
چشمان وفاء برق میزنند:
-واقعا؟
-اوهوم!
-خوش بحالش!
خودم را با همراهم سرگرم میکنم. ذهنم درگیر ایمیلی ست که امشب برایم رسیده. هشدارهای عمو و لیلا رهایم نمیکند.
بیهدف گالری عکسها را باز میکنم و میان عکس ها، تصویر تابلوی سیاه قلم اتاق مادر را میبینم.
عکسش را چند وقت پیش گرفته بودم که در اینترنت سرچ کنم و ببینم نقاشی کیست و درباره چیست؟ عکس را به وفاء نشان میدهم:
-وفاء اینو ببین... این نقاشیو جایی دیدی؟
خودم هم نمیدانم چرا از وفاء پرسیدم.
شاید چون خیلی وقت است آن نقاشی و مخصوصا آن مرد عصبانی گوشه تصویرش ذهنم را درگیر کرده است. وفاء کمیدقت میکند و میگوید:
-خیلی آشناست! فکر کنم رنگی شو دیدم.
-جداً؟ کجا؟
-توی اینترنت... بذار یکم فکر کنم...
دقیقتر به عکس نگاه میکند و بعد از دقیقه ای میگوید:
-آهان... فکر کنم این یکی از پادشاهای ایران باشه و همسرش.
-کوروش؟
-نه کوروش نبود. یکی دیگه... خشایار... خشایارشا! آره خشایارشا بود.
پس چرا مادر به من میگفت کوروش است؟ حسم درست بود که به این نقاشی شک داشتم. شاید یک چیزی، یک مفهومی، یک نشانه ای در این نقاشی باشد که دلیل این جدایی بیصدای مادر از پدر را مشخص کند؛ و دلیل افتادنش در جریان فرقهها را.
مرد عصبانی گوشه تصویر را به وفاء نشان میدهم:
-این مرد رو میبینی؟ نمیدونی این کیه؟
-چه دقتی داری تو! من اصلا ندیده بودمش. خب برو توی اینترنت تحقیق کن!
سرم را تکان میدهم و با خودم میگویم:
-آره... یه بار که فرصت شد باید تحقیق کنم!
-حالا این نقاشی کجا بوده؟
-یکی از دوستای مامانم وقتی بچه بودم بهش هدیه داد. مامانم خیلی دوستش داره. منم از بچگی برام سوال بود این نقاشی درباره چیه؟
وفاء میرود به اتاقش و میگوید:
-حس کارآگاهیتو کنترل کن، بگیر بخواب که سحر بیدار شیم.
میخواهم لپتاپم را خاموش کنم که دوباره صدای هشدار ایمیل بلند میشود. بازهم دعوت به همکاری همان موسسه ایران شناسی که گویا وابسته به یونسکو ست.
اصلا دوست ندارم به احتمالاتی که پشت این دعوت است فکر کنم. دستانم به وضوح میلرزند. از میان وسایلم، موبایلی که لیلا داده است را برمیدارم و برای لیلا پیامک میزنم:
-یه موسسه ایران شناسی بهم درخواست همکاری داده... چکار کنم؟
ساعت را نگاه میکنم. الان در ایران باید یک ساعتی به افطار مانده باشد. حتما لیلا خسته است. راستی الان لیلا دارد چکار میکند؟ هنوز پیگیر مادر هستند؟ حتما دارند موسسه را شنود میکنند. نمیدانم به چه نتیجه ای رسیده اند...
گوشی را روی حالت بیصدا میگذارم، میان وسایلم پنهان میکنم و روی تخت دراز میکشم. مادر دارد چکار میکند؟ نمیدانم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا