رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 115 (ادامه دوم شخص مفرد) مرد دوم: اگه حس کردی نمی‌خواد همکاری کنه یا ممکنه برات دست و پاگیر بشه همین جا تمومش کن. توی ادامه جلسه، منصور و ستاره هرکدوم درباره شبکه‌ای که توی این مدت چیده بودن توضیح دادن. یکی از کارهای منصور، شناسایی افراد سست‌عنصری بود که احیانا خرده شیشه و سابقه گاف دادن داشتن و از یه راهی به صنعت دفاعی کشور وارد شده بودن. بعد نوبت ستاره بود که از طریق دخترها و زن‌هایی که آموزش داده بود، بهشون نزدیک بشه و طوری ازشون آتو بگیره که چاره‌ای جز همکاری با سرویس جاسوسی بیگانه نداشته باشن. درواقع زن‌هایی که ستاره تربیت کرده بود، با اغواگری‌شون افراد سست‌عنصر رو تخلیه اطلاعات می‌کردن! کار دیگه منصور بجز نشت اطلاعات، این بود که افراد مستعد برای کارش رو از بین دانشجوهای دانشگاه صنعتی پیدا کنه و اونا رو جذب کنه. ستاره و منصور توی این مدت تونسته بودن یه تیم برای خودشون بچینن و یه شبکه جاسوسی رو مدیریت کنند. با توجه به خصوصیات رفتاری و عقاید ستاره، حرفایی که توی اون جلسه گفته شد و روشی که برای شهید کردن مامور برون‌مرزی ما اجرا کردن، حدس می‌زدیم وابسته به سرویس‌های جاسوسی رژیم صهیونیستی باشه که این حدس با حرف‌های مرد دومی که توی جلسه بود و خیلی کم صحبت می‌کرد تایید شد؛ وقتی که گفت: اسرائیل هرجا که فکرشو بکنی چشم و گوش داره ستاره، و تو هم یکی از اونایی. وقتی اینو گفت، دلم می‌خواست بهش بگم کجای کاری بیچاره؟ وقتی چشمتونو کور کردیم و گوشتون رو پیچوندیم حساب کار دستتون می‌آد. یکی دو روز دیگه هم نجف موندن و با چندنفر دیگه جلسه داشتن؛ افرادی که فهمیدیم از ماموران زبده موساد هستن و هدفشونم بیشتر ملاقات با منصور بود؛ چون منصور نمی‌تونست به این راحتی سفر خارجی داشته باشه و سفر عتبات براش یه پوشش بود. راستش با این که چندروز بود نجف بودم، یکی دوبار بیشتر نشد برم حرم؛ اونم وقتایی که منصور و ستاره می‌رفتن و منم باید دنبالشون می‌رفتم. دلم یه زیارت درست و حسابی می‌خواست اما نمی‌شد؛ مسئولیت داشتم. هربار فقط یه سلام نظامی به حضرت می‌دادم و به ماموریتم می‌رسیدم. اما همین سلام روحیه‌م خیلی بهتر می‌کرد و حس می‌کردم آقا امیرالمومنین علیه السلام دارن خودشون دستمونو می‌گیرن و کمکمون می‌کنن. حرکت کردن به سمت کربلا و ما هم دنبالشون. روز سوم کربلاشون بود و من چون این مدت دائم درحال تعقیب و مراقبت بودم، یکم توی هتل موندم و کار رو سپردم به فؤاد؛ یکی از دوستان عراقیمون که بهمون کمک می‌کرد. اینم بگم که هتل محل اقامتم، با هماهنگی همکارای عراقیمون همون‌جایی بود که ستاره و منصور اقامت داشتن تا بهشون مشرف باشم. هنوز یه ساعتم نشده بود که فؤاد زنگ زد و گفت انگار منصور و ستاره فهمیدن دارن تعقیب می‌شن و دارن ضدتعقیب می‌زنن. دنیا روی سرم خراب شد. اگه هشیار می‌شدن دیگه گیر انداختنشون کار راحتی نبود. رو کردم به طرف حرم و یه سلام نظامی دادم و توی دلم به حضرت گفتم فرمانده ما شمایید، خودتون یه راهی جلوی پامون بذارید که شرمنده‌تون نشیم. *** ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا