🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 -اسم؟ جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم  به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی -نام پدر؟ -محمد حسین معتمدی اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی ک همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی ک ندارین؟ -خیر -تو اتاق چیکار میکردین؟ کمیل خواست چیزی بگوید ک دخترجوان با گریه گفت:جناب سرگرد بخدا من بیگناهم منو دزدیدن و بردن تو اون خونه تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این اقا تو اتاقه  اشفته و کلافه گفت:جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده منم رفتم اونجا بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن ک بعد این خانومو اونجا دیدم بعدم شما اومدید نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید:سرگرد محمداکبری سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:شاهدی هم دارید،که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟ سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد:داشتم از بیرون میومدم خلوت خلوت بود دستمو رو زنگ در گذاشتم ک دو نفر منو داخل ماشین انداختند بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم سرگرد برگه های دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت:گریه نکن دختر شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شماهم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟ کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:خیر -رئوفی؟ -بله قربان -ببرشون بازداشگاه کمیل عصبی و طلبکار گفت:من که گناهی نکردم برم بازداشگاه -اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه ببرش گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود به انگشترش ک نام امام حسین روی ان هک شده بود خیره شد .... 🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 ☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁