رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت163 با صدای باز شدن در اخمهام توی هم فرو میره ولی تغییری توی حالتم ایجاد نمیکنم. صد
ماهگل🌼🌸 دستشو دور کمرم حلقه میکنه. نفسمو حبس میکنم تا بوی عطرش توی مشامم نپیچه. چشمامو باز نگه میدارم تا مبادا با بستنشون چهره ماهگل پشت پلکهام ظاهر بشه؛ ولی صدایی که توی مغزم میپیچه و مدام تکرار میشه رو چیکار کنم؟.... بغض به گلوم چنگ میزنه و حلقه بازوهام به دور پریسا تنگتر میشه. نمیدونم چقدر میگذره که توی اون حالتیم و به سختی خودمو کنترل میکنم، ولی پاهام درد گرفته و دیگه سنگینی این عذاب وجدان روی دوشمو نمیتونه تحمل کنه. به آرومی پریسارو از خودم دور میکنم و خیره به چهرش، به آرومی لب میزنم: –حالا دیگه برگرد خونه و استراحت کن تا من بیام، باشه!؟ سری تکون میده و میگه –پس من توی خونه منتظرتم آقایی، بای بای! لبخند مزخرفی روی صورتم میشونم، دستشو برام تکون میده و بعد از درست کردن سر و وضعش از اتاق بیرون میره. با بسته شدن در، تمام قوام تحلیل میره و با زانو روی زمین میوفتم. از خشم و غم ضربان قلبم کند میشه و احساس میکنم نفسم به سختی از سینم خارج میشه. فشاری که روی کتف و دوشمه به قلبم فشار میاره و انگار دارم جون میدم. قطره اشکی روی گونم میریزه و راهو برای اشکهای بعدی باز میکنه. کی گفته مردها گریه نمیکنن!؟.... مگه ما مردا دل نداریم؟ تا آخر عمر که نمیشه فقط بریزیم توی خودمون و آخرش از فشار غم و ناراحتی بلایی به سرمون بیاد! بلاخره یه روزی یه جایی این آتشفشان خفته فوران میکنه و اونموقع چیزی جلودارش نیست! دستمو روی قلبم مشت میکنم و هرلحظه که بیشتر میگذره نفس کشیدن برام سختتر میشه و ضربان قلبم آروم و آرومتر میتپه. درحالیکه اشک، مثل یک پرده روی چشمهامو گرفته به سختی خودمو به سمت موبایلم که روی میزه میکشونم. دستمو روی لبه میز میذارم و خودمو کمی به سمت بالا میکشم. بعد از کمی حرکت دادن دستم روی میز موبایلو به طرف خودم میکشم و لبخندی همراه با بغض روی صورتم میشینه. با آخرین انرژی ای که توی تنم باقی مونده، با پشت دستم پرده روی چشمهامو کنار میزنم و با سرانگشتهای لرزون و یخ زدم شماره ماهگلو میگیرم. با هربوقی که توی گوشم میپیچید نفس کشیدن برام سخت و سخت تر میشه. فقط امیدوارم این لحظاتی که دارم از غم و عذاب وجدان جون میدم، بتونم یک بار دیگه صدای ناز و دلنشینشو بشنوم؛ حتی اگر سرد باشه..... حتی اگر پر از نفرت باشه! با وصل شدن تماس لبخند بیجونی میزنم و با همون صدایی که دیگه رمقی توش باقی نمونده اسمشو صدا میکنم. –مـ...... ماهگل! جوابی نمیشنوم و با تار شدن چشمهام، میفهمم که جونم از تنم داره خارج میشه! ❤️