نگاه پر از شکایتم رو بهش دوختم و گفتم‌: -هیراد وقتی رفتی خیلی بهم سخت گذشت...هیچ پناهی نداشتم بغض گلوم رفته رفته سنگین تر میشد. بالاخره که این حرفا باید یه روز میزدم. باید میگفتم چی کشیدم... هیراد دستشو تو موهاش فرو برد و نگاه ازم گرفت. ازش کلافگی میبارید. -نمیدونم چی بگم رونیا...من اون روزا خیلی با الان فرق داشتم...شاید نباید میرفتم و تنهات میزاشتم...به هرحال...متاسفم نگاه دردمندم رو ازش گرفتم. خیلی اذیت شده بودم...خیلی...ازدواج اجباری و بدون عشقم تحقیر شدنم تو عمارت...گم شدنم تو اون جنگل...زندگی فقیرانه ای که برام رقم خورد همه شده بود یه گره تو گلوم نمیخاستم از چیزی گله کنم چون شایدم تقدیرم همین بوده. هنوزم سرنوشتم مشخص نیس... احساس هیراد رو نسبت به خودم نمیدونم... خودمم سردرگمم ولی با این حال نمیخام از چیزی گله و شکایت کنم هیراد به رو به روش خیره شده بود. انگار حال اونم گرفته بود. خودم رو کشیدم جلوش و رو به روش نشستم. -حالا سوال من اینه...تارکان اون روز تیر خورد و من فکر کردم زنده نیس..پس چرا الان باید اینجا ببینمش؟ و اینکه چرا اصلا منو نمیشناسه؟ خواست جواب سوالمو بده. ولی یدفعه انگار چیزی دید چون چشاشو ریز کرد و به پشت سرم اشاره کرد: -اون پیرزن همونی نیس که منتظرشی؟ چرخیدم.