نالیدم: -نمیدونم خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت: -من کمکت میکنم...فقط اگه هرجا به جز دستت درد گرفت بگو باشه زیر لب گفتم: -باشه... دستاشو دورم انداخت و خیلی آروم آروم بلندم کرد. منتظر بودم یه جاییم درد بگیره و جیغ و داد راه بندازم. خیلی نگران بچه ام بودم. ولی تا وقتی بلند شدم به جز درد دست چیز دیگه ای اذیتم نمیکرد. یه لحظه نگرانی و عرق های درشت رو توی صورت هیراد دیدم. وقتی کامل روی پا وایسادم بازم پرسید: -الان خوبی؟ یکم مکث کردم و گفتم: -خوبم...چیزیم نشده -باید بریم پیش دکتر اینجا -ولی هیراد دیر میشه تو باید... پرید وسط حرفم: -هیسس هیچی نگو..بیا سوار اسب من شو.. -پس اسب خودم چی؟ -به یکی از اهالی میگم برشگردونه عمارت..تو فعلا نگران خودت باش