#پارت_469
#رمان_اربابخشن
نالیدم:
-نمیدونم
خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
-من کمکت میکنم...فقط اگه هرجا به جز دستت درد گرفت بگو باشه
زیر لب گفتم:
-باشه...
دستاشو دورم انداخت و خیلی آروم آروم بلندم کرد.
منتظر بودم یه جاییم درد بگیره و جیغ و داد راه بندازم.
خیلی نگران بچه ام بودم.
ولی تا وقتی بلند شدم به جز درد دست چیز دیگه ای اذیتم نمیکرد.
یه لحظه نگرانی و عرق های درشت رو توی صورت هیراد دیدم.
وقتی کامل روی پا وایسادم بازم پرسید:
-الان خوبی؟
یکم مکث کردم و گفتم:
-خوبم...چیزیم نشده
-باید بریم پیش دکتر اینجا
-ولی هیراد دیر میشه تو باید...
پرید وسط حرفم:
-هیسس هیچی نگو..بیا سوار اسب من شو..
-پس اسب خودم چی؟
-به یکی از اهالی میگم برشگردونه عمارت..تو فعلا نگران خودت باش