#پارت_476
#رمان_اربابخشن
کل عمارت دور سرم میچرخید.
قلبم طوری میزد که میخواست زنجیری که دورش حصار شده رو پاره کنه.
ولی نمیتونست...
میخواست از حرکت وا بمونه چون نمیتونست این زنجیر نفرت رو نابود کنه.
چون اونقدر سفت و سخت دورش پیچیده بود که داشت این قلب رو هزار تیکه میکرد.
دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم و فشار دادم.
صورتم در هم شد.
یه سیگار روشن کردم و گذاشتم بین لبم.
با پکای عمیق و پی در پی سعی کردم حداقل یکم خودم رو آروم کنم.
دوباره ظاهر خونسردم رو به دست بیارم و آتیش رو ریز خاکستر پنهان کنم.
سیگار نصفه رو به زمین فشار دادم و مچاله اش کردم.
نگاهمو از دیوار کهنه و گچی رو به روم گرفتم و بلند شدم.
دستمو مشت کردم و این نیروی عجیب تو همه عضلاتم نمود پیدا کرد.
در یه اتاق رو باز کردم.
چند متر طناب پهنی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردم و اوردم بیرون.
وسط سالن ایستادم.
یه گره محکم از طناب درست کردم و پرت کردم سمت قلابی که به سقف وصل بود.