ماهگل🌼🌸
#پارت106
تو نگاه اول پارچه های سفیدی رو می بینم که روی مبل ها انداخته شده. قدم بعدی رو برمیدارم و آشپزخونه ای رو میبینم که روش گرد و خاک نشسته و ظرفهای توی سینک به طرز چندش آوری.... کپک..... زدن.
–اه...... چه بوی بدی میاد.....
وارد آشپزخونه خاک گرفته می شم و کابینت زیر ظرف شویی و باز می کنم.
با دیدن آشغال هایی که کرم روشون میلوله، معدم به غلیان میفته، دستمو روی دهنم میذارم و سریع در کابینت رو میبندم. اینجا رسما یه آشغال دونیه.
با قدمهای تند از آشپزخونه بیرون میام و به طرف ارسلانی میرم که خودشو روی مبل سه نفره ای انداخته و دستش هم روی پیشونیش گذاشته.
با دیدن سینش که آروم بالا و پایین میشه می فهمم که خوابش برده.
پلک هامو روی هم فشار میدم و پوفی از سر کلافگی می کشم.
من نمی تونستم با این بوی گند و این همه گرد و خاک اینجا بخوابم.
با تأسف سری برای این ارسلانی که تا حالا انقدر شلخته و نامنظم ندیده بودمش، تکون میدم و به طرف تک اتاقی که توی این خونه وجود داره میرم.
درو باز میکنم و کلید برق و میزنم.
تخت بهم ریختست و یه.... یه..... لباس بنفش رنگ گوشه اتاق افتاده. چیزی که به ذهنم میاد زیادی شرم آوره!
دستمو روی سرم میذارم و با بیچارگی روی زمین میشینم.
ته این زندگی میخواد به کجا برسه..... خدا عالمه!