✿•••﴿
#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_796
همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صداش بلند شد و تا میتونست ناله کرد چون جز این هیچ کاری ازش برنمیاومد و حتی نمیتونست دور خودش بپیچه تا آرومتر بشه.
به حدی حالش بد شد که دیگه تحمل نکرد و در آخر اشکش جاری شد و با صدا گریه کرد.
هر کاری کردم آرومش کنم فایده نداشت و از بس خودم هم اعصابم خورد شده بود سردردم سراغم برگشت ولی اصلاً به روی خودم نیآوردم و فقط سعی کردم اون رو آروم کنم.
حدود ساعت دو شب بود که بالاخره روی پاهام آروم گرفت و همونطور که موهاش رو نوازش میکردم خودم داشتم از خستگی بیهوش میشدم.
وقتی دیدم خوابیده و خوابش هم سنگین شده سرش رو روی بالشت گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
مطمئن بودم بدون قرص خوردن به هیچ وجه خوب بشو نیستم.
بعد از اینکه دوتا قرص خوردم برگشتم و کنارش دراز کشیدم و دقیقه نگذشته بود که چشمهام به هم دوخته شد.
("فاطمه")
با احساس خفگی که بهم دست داده بود بهزور چشمهام رو باز کردم و از جا بلند شدم.
تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و نفسهای بلند و سخت میکشیدم.
به تاج تخت تکیه دادم و به امیرعلی نگاهی انداختم و خواستم بلندش کنم که با دیدن چشمهاش فهمیدم اون حالش بدتر از منه و حتی متوجه شدم که دیشب سرش به شدت درد میکرد ولی چیزی نمیگفت و من رو آروم میکرد اما با قرمزی توی کل چشمش میفهمیدم که چه دردی داره میکشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【
@romankadehdalaram 】