دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_795 به خونه که رسیدیم پنج بار دیگه هم عطسه ک
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صداش بلند شد و تا می‌تونست ناله کرد چون جز این هیچ کاری ازش برنمی‌اومد و حتی نمی‌تونست دور خودش بپیچه تا آروم‌تر بشه. به حدی حالش بد شد که دیگه تحمل نکرد و در آخر اشکش جاری شد و با صدا گریه کرد. هر کاری کردم آرومش کنم فایده نداشت و از بس خودم هم اعصابم خورد شده بود سردردم سراغم برگشت ولی اصلاً به روی خودم نی‌آوردم و فقط سعی کردم اون رو آروم کنم. حدود ساعت دو شب بود که بالاخره روی پاهام آروم گرفت و همون‌طور که موهاش رو نوازش می‌کردم خودم داشتم از خستگی بی‌هوش می‌شدم. وقتی دیدم خوابیده و خوابش هم سنگین شده سرش رو روی بالشت گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم‌‌. مطمئن بودم بدون قرص خوردن به هیچ وجه خوب بشو نیستم. بعد از این‌که دوتا قرص خوردم برگشتم و کنارش دراز کشیدم و دقیقه نگذشته بود که چشم‌هام به هم دوخته شد. ("فاطمه") با احساس خفگی‌ که بهم دست داده بود به‌زور چشم‌هام رو باز کردم و از جا بلند شدم. تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و نفس‌های بلند و سخت می‌کشیدم‌. به تاج تخت تکیه دادم و به امیرعلی نگاهی انداختم و خواستم بلندش کنم که با دیدن چشم‌هاش فهمیدم اون حالش بدتر از منه و حتی متوجه شدم که دیشب سرش به شدت درد می‌کرد ولی چیزی نمی‌گفت و من رو آروم می‌کرد اما با قرمزی توی کل چشمش می‌فهمیدم که چه دردی داره می‌کشه. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram