✿•••﴿
#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_806
از خدا چه پنهون شاید همین هم اتفاق افتاد.
گوشی رو قطع کردم و سمت پذیرش رفتم و بعد از اینکه آدرس رو پرسیدم راه افتادم.
مامان و بابا رو از دور دیدم که هر دوشون کلافه به جلو خیره بودن که مامان تسبیح دستش بود و ذکر میگفت.
جلوتر رفتم که بابا زودتر متوجه حضورم شد که جلو رفتم و باهاش سلام کردم و بعد پیش مامان نشستم و با اینکه ناراحت بودم جلوتر رفتم و سرش رو بو*..یدم.
- توکل بر خدا کن مامان، چیزی نمیشه.
چشمهلش رو روی هم گذاشت ولی قبل از اینکه اشکش جاری بشه نفس عمیقی کشید و رو بهم گفت:
- انگار پرواز کردی که اینقدر زود رسیدی، دو دقیقه نشده هنوز.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- خودمون بیمارستان بودیم.
چشمهای کنجکاوش رو بهم دوخت که ادامه دادم:
- فاطمه دردش گرفت حدود نیم ساعت پیش آوردمش، مامان زینب و عمو رضا اونجان، ولی هر چی به تو زنگ زدم جواب ندادی.
شکه بهم خیره شد که رو به بابا گفتم:
- امیرمحمد کجاست؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خونه خاله راضیهات.
سری تکون دادم که یهو یه دستی روی شونههام قرار گرفت.
برگشتم دیدم عماده که بعد از سلام با همشون کنارم نشست که قبل از اون گفتم:
- تو میدونستی؟!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- پس فهمیدی.
کلافه نفسی کشیدم و گفتم:
- آره به زور مامانم گفت بهم؛ خدا رحم کنه.
سرش رو پایین انداخت که رو بهش گفتم:
- میای بریم بیرون؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بریم.
قبل از اینکه بلند بشینم مامان و بابا بلند شدن و مامان رو بهم گفت:
- پاشو بگو فاطمه کدوم بخشه بریم اونجا.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【
@romankadehdalaram 】