رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ بی‌اعتنا وارد اتاقش می‌شود. پشت سرش می‌روم و می‌گویم: _حاجی فکر کنم اینا هدفشون پرونده‌هاییه که یه خط و ربطی از خودشون توش وجود داره! به برگه روبه‌رویش خیره شده و هیچ نمی‌گوید. کلافه می‌شوم از این سکوتش. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. سعید سری تکان می‌دهد و چشم چپش را تنگ می‌کند و زیر لب می‌گوید: _چی شد؟ شانه‌ بالا می‌اندازم. روبه‌ حاج کاظم می‌کند و می‌گوید: _حاجی الان که هدفشونو فهمیدیم شاید بشه کاری کرد. حاج کاظم به آرامی برگه را تا می‌زند و سرش را بالا می‌آورد. لبخندی می‌زند که تلخ‌تر از هر موقع دیگری است. به سمتمان می‌آید و برگه را به طرفمان می‌گیرد. سعید زودتر از من برگه را می‌قاپد. کنجکاو به برگه نگاه می‌کنم. هنوز سطر اولش را نخوانده‌ام که سعید برگه را تا می‌زند و درمانده نگاه می‌کند. حاج کاظم می‌گوید: _درخواست استعفام قبول شده، دیگه از دست من کاری برنمیاد. دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم بر روی صندلی‌ها می‌نشیند و می‌گوید: _امکان داره وزیرم عوض بشه. ما هرکاری هم می‌خواستیم بکنیم مثل این چند وقت باز دست و پامونو می‌بستند. خسته روی صندلی پشت سرم می‌نشینم و زیرلب می‌نالم: _مگه می‌شه؟ پس قانون چی می‌شه؟ سعید به میز تکیه می‌دهد و می‌گوید: _انتخاب مردم قانونم عوض می‌کنه، البته شاید بهتره بگم دست و پای قانون رو می‌بنده. می‌گویم: _حاجی! ما چیکار کنیم؟ اصلا چطور با استعفای شما موافقت شده؟ مگه می‌شه بعد این همه سال خدمت؟ سعید می‌گوید: _اونا منتظر همچین چیزی بودند. عصبی با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. حاج کاظم در ادامه حرف سعید می‌گوید: _آره، تا استعفا رو نوشتم قبول کردند. حاج کاظم نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مجوز روی میز رو بردار. به سمت میز می‌روم و مجوز را بر می‌دارم. حاج کاظم می‌گوید: _فردا ساعت ۸ دادگاه باشید. *** چای را مزمزه می‌کنم. چشمانم می‌سوزد. از دیشب تا به الان یک ثانیه هم پلک روی هم نگذاشتم. استرس دادگاه را دارم. به ساعت نگاه می‌کنم هفت صبح است. لیوان را روی زمین می‌گذارم و بلند می‌شوم. کاپشن مشکی‌ام را می‌پوشم. شیر کنار حیاط را باز می‌کنم و آبی به صورتم می‌زنم تا خواب از سرم بپرد. با صدای پدر برمی‌گردم: _جایی می‌ری؟ همان طور که دستم را لابه‌لای ریش‌هایم می‌کشم می‌گویم: _دارم می‌رم دادگاه. ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید: _متهم اصلی رو گرفتید؟ خسته سری تکان می‌دهم که می‌گوید: _پس دادگاه چرا؟ _همه چیز تموم شد. به چشمانش نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم: _فقط ای کاش حکم عادلانه‌ای داده باشن. پدر عبایش را محکم‌تر به دور خود می‌پیچد و می‌گوید: _قاتل مهدی پیدا نشد؟ همان طور که به سمت موتور می‌روم می‌گویم: _نه. منتظرم ببینم توی دادگاه اتفاقی می‌افته یا نه. هیچ نمی‌گوید. با خداحافظی از خانه بیرون می‌آیم. سوار موتور می‌شوم. درب خانه سید را که میبینم به یاد آیه می‌افتم. دیشب که برگه را به او دادم، گفت جایی کار دارد؛ اما خودش را می‌رساند. به سمت دادگاه راه می‌افتم. فکر مهدی راحتم نمی‌گذارد عذاب وجدان گردنم را گرفته و تا مرز خفگی می‌کشانَدَم. به دادگاه که می‌رسم موتور را گوشه‌ای می‌گذارم. حسابی شلوغ است و صدای همهمه همه جا را پر کرده است. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛