🌸🌸🌸🌸🌸
💗معجزه💗
پارت8
امان از وابستگی...
سیزده سال دوستی بدجور مرا وابسته کرده بود. هیچوقت برای هم کم نگذاشتیم. من و ملیحه همیشه پشت هم بودیم. همیشه حرف ها را قبل از اینکه به زبان جاری شود از نگاه هم میخواندیم و دردها را میفهمیدیم. شاید تحمل این فاصله برای من سخت تر بود. ملیحه پدر و مادرش را داشت، مهدی و فرید را داشت. اما من... از دار دنیا فقط یک ملیحه دلگرمی ام بود که رفته رفته او را هم از دست می دادم.
دلم گرفته بود. خواستم به مادرم زنگ بزنم اما حوصله ی نصیحت و طعنه هایش را نداشتم. مادرم اسکار نیش و کنایه داشت. بعد هم با همان زبان برای خانم جلسه ای ها پند و اندرز می داد و به راه راست هدایتشان می کرد. اتفاقا در کمال ناباوری هدایت هم می شدند (مثلاً) ! شب به شب بعد از جلسه داستان هدایت شوندگان پای منبرش را با ذوق و هیجان برای پدرم شرح می داد. البته بعد از اینکه یک تخته کامل عمه سلیمه را بخاطر خرید هشت تا النگوی طلا و پز دادنش در مهمانی و دختر بی حجاب شهره خانم را بخاطر آرایش و طرز لباس پوشیدنش می شست و پهن می کرد، من هم که طبق معمول مورد عنایات ویژه اش قرار داشتم!
کمی شبکه های تلویزیون را عوض کردم. کمی با موبایل بازی کردم. اما بیفایده بود، دلم بدجور گرفته بود. به ساعت دیواری نگاه کردم، نه شب بود. ناگهان یاد ساعت سینا افتادم. خنده ام گرفت! ساعت مچی اش هم اندازه ی ساعت دیواری ما بود. یعنی واقعا بزرگی اش اذیتش نمی کرد؟!
به سراغ شماره اش که قبلا در تلفن همراهم ذخیره کرده بودم رفتم. با تردید و دو دلی دستم را روی تماس گذاشتم اما هنوز بوق نخورده بود که فوراً قطع کردم. سینا از جنس من نبود، هیچ وجه اشتراکی بجز غرور و لجاجت نداشتیم! میدانستم نه من برای او ساخته شده ام نه او برای من، اما سماجت و اصرارهایش ته دلم را وسوسه می کرد. اصلا همه ی زوج ها که از اول اشتراک ندارند. مگر همه ی آدمها وقتی ازدواج کردند مثل هم بودند؟! مگر همه چیز باید باب میل آدم باشد؟! خیلی چیزها در طول زندگی تغییر می کند، آدم ها روی هم اثرگذارند. مخصوصا اگر به هم علاقه داشته باشند. سینا هم که دوستم دارد...
اما نه... از کجا معلوم علاقه اش واقعی باشد؟ شاید همه اش تظاهر است. شاید هدف دیگری دارد. ولی اگر هدفش چیز دیگری بود این همه مدت منتظر جواب نمی ماند. اصلا چه هدفی داشته باشد؟ چه فکرهایی می کنم. چقدر وسواس گرفتم!
حالم بد بود. یک جور خفقانی که نه گریه ام می گرفت که اشک بریزم و سبک شوم. نه حالم عوض می شد که از این افکار بیرون بیایم! هیچ چیز غمی که از نیامدن ملیحه روی دلم سنگینی میکرد را تسکین نمی داد. چاره ی کار فقط "باغ آرزوها" بود. باغی که خودم پیدایش کرده بودم و بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن را داشتم. شهری که در آن درس میخواندیم پر از باغ های کوچک و بزرگ بود. بعضی ها تبدیل به پارک شده بود، بعضی ها باغ گل، بعضی از باغ ها هم مثل باغ آرزوها در همان شکل و شمایل خودشان رها شده بودند. اولین ترمی که به دانشگاه آمدیم یک روز وقتی تنها بودم بعد از پایان کلاس در پرسه زدن بین کورکوچه های شهر، باغ آرزوها را پیدا کردم. محوطه ای سرسبز و پر از درخت و علف که بین دو ردیف خانه ی ویلایی قرار گرفته بود و از هر سمت دیوار پشتی خانه ها محصورش می کرد. پنجره ی هیچ خانه ای رو به باغ آرزوها باز نمی شد و از این نظر کاملا دنج و کمی هم خوفناک بود. گوشه ی باغ یک تنه ی درخت بریده شده قرار داشت که تنها جای ممکن برای نشستن بود. اسمش را صندلی طبیعت گذاشته بودم. فضای آن باغ برایم اعجازانگیز بود. هر وقت که حالم خیلی بد می شد مدتی خودم را در سبزی درختانش رها می کردم و بهتر می شدم. به هیچ کسی هم جز ملیحه جایش را نشان نداده بودم. مدتی بعد دیدم گوشه ای از باغ آرزوها هرس شده و نهال میوه کاشته اند. هرچه تعقیب کردم تا بفهمم جای باغ آرزوها پیش چه کسی بجز خودم لو رفته موفق نشدم. فقط شاهد رشد نهال ها و عاقبت هم تبدیلشان به درختچه های گیلاس بودم. هرکه بود از من دیوانه تر بود که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود!
حالِ بدم هوای باغ آرزوها را میخواست اما با پای گچ گرفته باید فکرش را از سرم بیرون می کردم. چشمم به کتاب غزلیات حافظم افتاد که همیشه روی میز کنار تلفن قرار داشت. غزلیات حافظ، دیوان شمس، مثنوی معنوی، این کتاب ها و امثالشان برای ما که ادبیات میخوانیم مثل آچار فرانسه است. همیشه باید دم دستمان باشد. اگر روزی شعر نمیخواندم انگار از یک فریضه در زندگی ام غافل شده بودم.
حافظ را برداشتم و بعد از خواندن فاتحه یک صفحه را باز کردم :
خرّم آن روز کزین منزل ویران بروم...
اشک هایم بی امان می بارید. حافظ چه خوب کمک کردی خفقانِ سینه ام باز شود و بغض سربسته ام بترکد. خاطره ها داشتم با این شعر. اشک ها ریخته بودم با این غزل....
🍁فائزه ریاضی🍁
@romankademazhabe