🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم82
غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.
خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و
پذیرایی را شروع کرد.
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی
میکرد؛حسش.حضورش بویش همان بود. آنقدر رنگ و رویم پریده بود که پریسا گفت:
-بهار جون شمام خبریه؟؟
گنگ به امیراحسان نگاه کردم
مهربان نگاهم کرد و بعد روبه آنها گفت:
-نه.
تازه گرفتم منظور چه بوده
شرمنده تر و منزوی تر در مبل فرو رفتم.هم دلم میخواست شاهین
حرف بزند هم نه!
حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟
چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت:
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.
شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود
-باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.
دیدم!! بخدا دیدم که شاهین زیر چشمی
نگاهم میکرد!! غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر
شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت
پریسا:-بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصلا دلم نمیخواست سربلند کنم.شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.
وای! اسمم را که به زبان آورد من را
کشت.میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد؟!
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟
ضعیف گفتم:
-نه
اما تمامش,نکرد:
شاهین:-اولش بدش میاد آدم ولی بعدش خوبه..
پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا
کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و
وحشیانه گفتم:
-نمیخوام.
همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد
میزند! لب هایش را گاز گرفت و نا باور نگاهم کرد
*
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.
قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب
گازگرفته نگاهم میکرد
پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى
نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه:
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه
جانانه است.شاهین :
-امیراحسان داداش میای چندلحظه؟
پریسا با ناراحتی گفت:
-نمیشه حالا بیخیال بشید؟ میخوایم دور هم باشیم؟
شاهین:-زود میایم خانومی,ببخشید.واجبه...
به محض رفتنشان گفتم:
-چندساله ازدواج کردید؟
-دوسال و دو ماه.
سر تکان دادم و گفتم
-خوبه؟ راضی ای ازش؟ با شغلش مشکل نداری؟
مهربان خندید و گفت:
-اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
-مأمور مخفی؟
با تعجب گفت:
-جانم؟؟
دست خودم نبود که انقدر خنگى حرف میزدم:
-منظورم اینه مأمور مخفی هم شده؟
-آهان...از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثلا کی؟ چندسال پیش؟؟
فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی
گفت:
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟
دستم را فوری روی پایش گذاشتم و گفتم:
-نه!! فقط نگران شوهرمم.میگم نکنه اونم پست خطری بهش بخوره!
باور کرد:
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه
چقدر از این باندا هست... تازه داوطلبیه, شوهرت تورو ول نمیکنه...
فقط روی کلمه ى شش هفت
سال فکر میکردم!
نویسنده:ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛