🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم156
_خیلی نامردی.
پشتم را به او کردم که ازپشت من را به سمت خودش کشید و گفت:
-چرا کردم.
دوباره با ذوق نگاهش کردم و گفتم
-بگو بخدا؟
-بخدا
خجالت میکشید! دوست نداشت بفهمم گریه میکرده
-چقدر مثلا؟
-باز قفلی شد..یا حسین.
وسرش را گرفت! زیر خنده زدم وگفتم
-بگو آخرین سؤالمه..چقدر گریه کردی؟
-یعنی چی چقدر؟!!؟ با چه واحدی اندازه گیری کنم؟ لیتری؟!
-نه مثلا بگو زیاد/کم/متوسط
-متوسط.
دلم ضعف رفت و خندان و پرشور نشستم
-وای خیلی باکلاسه! اگه میگفتی زیاد فکرنکن خوشحال میشدم! بدمم میومد ,ابهتت زیر سوال
میرفت.کمم که جای خود داره! کی ها گریه میکردی؟
درمانده لحاف را روی سرش کشید وگفت:
-وای خدا....
-همینه آخریشه...کتکم زدی...!
خواستم دلش بسوزد!
-کی ها یعنی چی؟! خب. تو خلوت...تو خونه...جای خالیتو میدیدم.
وای که مردم از ذوق!دست برهم کوبیدم و گفتم:
-چمدونم رو دیدی چی شد؟ خوشحال شدی؟ چه حالی داشتی؟!
نشست و با بدبختی نگاهم کرد:
قربون اون شکل ماهت بشم,میذاری بخوابم؟ صبح ساعت شیش باید برم.
-فقط اینم بگو.
-هیچی دیگه خیلی خوشحال شدم.امیدم بیشتر شد زنده ای ولی بازم گفتم شاید رد گم
کنیشونه.یه فرضیه مسخره هم به ذهنم زد ! ! والله همچین از اون بی صفت رودست خوردیم گفتم نکنه تو هم همدستشونی !
قلبم نزد.بوضوح مبهوت نگاهش کردم
....-
-که دیدم نه بابا تو این کاره نیستی...
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم آرام گفتم:
-باشه..مرسی از جوابات عزیزم.شب بخیر.
خوابیدم که از پشت رویم خیمه زد:
-ببخشید بهار بخدا خسته ام اخه، اونجوری کلافه حرف زدم...اصلا تاصبح بپرس!
دست روی بازویش گذاشتم و گفتم:
-نه قربونت بشم ناراحت نشدم! شب بخیر.
روی بازویم را نرم وکوتاه بوسید:
-بهار بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم.
-احسان جان من خوبم!
با همان ندامت و آرامی گفت:
-امیراحسان.
برگشتم و چهارچشمی گفتم:
-یعنی حالا هم ول نمیکنی؟ خب اسمت بلنده سخته!لبخند زد
ودوباره خوابید
-حالا تلاشتو بکن...کامل بگو...
-چشم! دیوونه...
با خنده پشتم را به او کردم و صدای شب بخیرش آمد
با کوفتگی کش و قوصی به بدنم دادم و دیدم جای امیراحسان خالی است.از آشپزخانه سروصدا
میامد و من به خیال آنکه امیراحسان باشد خارج شدم.اما دیدم که حاج خانم و فائزه مشغول هستند. با روی خوش گفتم:
-خیلی خوش اومدید!! سلام!!
فائزه که طاهارا به بغل گرفته بود با هیجان به سمتم آمد روبوسی کردیم
-سلام عشق عمه!
با شرم خندیدم و با حاج خانم روبوسی کردم
اشک شوق چشمانش پیدا بود.با مهربانی گفت:
-انشالله هر چی میخوای خدا بهت بده...مرسی که گذاشتی بچه ى احسان رو ببینم.
با خجالت نگاه میدزدیدم:
-نه وای...این چه حرفیه مامان؟!
-چرا حرف حقه...از خوشی تازه عروسیت زدی... اخه احسان سنش داره میره بالا نگرانش بودم
میتونستی مثل عروس نصرت خانوم ناسازگاری کنی زبونم لال بچهتو نخوای!
گنگ به فائزه نگاه کردم و گفت
-همسایمونو میگه.. عروسش مثل تو شاید چهارماه باشه ازدواج کرده ؛الان بارداره بچش رو
نمیخواد میگه زود بود شوهرم سنش بالاست به من ربطی نداره.
سرتکان دادم و گفتم:
-بچه رحمته مخصوصا که بچه سیده! از خدامم باشه!
هردو با خالص ترین محبت بغلم کردند و
حسابی از این حرفم خوششان آمد
فائزه با اندوه گفت:
-کاش طاها هم سید بود...اه...محمد بی بخار.
با خنده پشتش زدم و گفتم:
-دیوونه این چه حرفیه تو ساداتی بسه دیگه حاج خانم:
-فدات بشم راستی ببخشید اومدیم سرخود.امیراحسان که خبرشو داد نفهمیدیم
چطور اومدیم! گفت خوابی بیدارت نکنیم دیگه کلیدو داد محمد بیاره.
-وا؟! خونه خودتونه مامان این چه حرفیه! ببخشید من برم صورتم رو بشورم.
دست و رویم را شستم و باز در آئینه خودم را نگاه کردم.در عرض همین یک روزو نیم آرامش و
خوشی؛آب زیر پوستم رفته بود و دیدم که چقدر بشاش و خوشرنگ شده ام!!
خوشحال تر از هروقت دیگری طاهارا از فائزه گرفتم و با لذت بوسیدم.
نویسنده: زکیه اکبری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛