رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت بیشتر از نیمساعت بود که.. خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت _میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟😊 ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت _واای نههههه.. 😨😑🤦‍♂ بشدت از عباس میترسید.. میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند.. 🤦‍♂ جذبه داشت.. هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید..🤦‍♂ ایمان نفهمید.. چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب.. امین و ابراهیم هم.. با ماشین امین🚘 آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند.. سُرور خانم دل دل میکرد.. حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت..😊 _اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟😊 _کار خیر؟؟🤔 _اره، خواستگاری از عاطفه..😊 اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید.. _عه مگه نگفتم نه..! مادر من😐😑 _اتفاقا خوب فرصتی هست😊 آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه! ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان😐 و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد _نگفتم مامان؟!؟😑 حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت.. به خانه رسیدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛