. . . _حلما جان دخترم با صدای مادرجون چشمامو باز کردم حلما_وای من خیلی خوابیدم؟ مادرجون_نه مادر ده دقیقست خوابت برده حالت بهتره؟ از اون ضعف قبل خبری نبود _اوهوم بهترم😔 فاطمہ_چرا ناراحتی عزیزم حلما_نتونستم درست زیارت کنم تا رسیدیمم خوابم برد 😭😭😭 مادرجون_اشکالی نداره دخترم مهم اینه که اومدی اینجا من 4بار قبلی که اومدم کربلا قسمت نشده بود بیام سامرا فاطمہ_ماهم دفعه های قبل نشد بیایم سامرا😔 _ببین حلما چقدر دوست دارن اولین بارته که میایی همجارم زیارت کردی ماشالا😍 حلما_اینجا که شرمنده شدم نتونستم حتی دو رکعت نماز بخونم😭 مادرجون_قربونت برم مادر مثل فرشته ها شدی اصلا فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه _خدا به حق این مکان مقدس همینجوری حفظت کنه فاطمہ_فکر میکنم الان همه پای اتوبوس ها جمع شده باشن ها بریم معطل ما نشن یه وقت حلما_اره اره اصلا حواسمون نبود _محمد حسینم الان حسابی بی تابیتو میکنه . . . . . شب آخریه که کربلا هستیم مثل برقو باد گذشت انگار کل سفرمون یک ساعت بود انقدر سری برام گذشت شبه پنج شنست و وداع ما😔😭 کاش میشد تا همیشه اینجا موند وقت زیادی برای خرید سوغاتی نزاشتم من امشبم تصمیم داشتم تا دم دمای صبح حرم باشم به همراه بقیه رفتیم سمت حرم زیارت حضرت ابوالفضل این سومین باریه که میام داخل حرم ایشون و از نزدیک میتونم ضریحشون رو زیارت کنم خلوت بود و به راحتی میشد رفت نزدیک بعد از تبرک پارچه ها و انگشترایی که خریده بودم با فاصله کمی از ضریح ایستادم شروع کردم به خوندن زیارتنامه حس شیرینی بهم دست داد بااین فاصله در مقابل علمدار کربلا ایستادم خوشبختی از این بالاترم مگه هست تو این یک هفته با توضیحاتی که حسینو پدر جون و مادر جون و مداحمون دادن و باچیزایی که خودم دیدم و حس کردم هوشیار شدم انگار تازه یه چیزایی فهمیدم قبلا فقط اسمشون رومیشنیدم و هیچوقت دنبال شناختشون نبودم از این بابت شرمندم😔 همینجا به خودم قول دادم از حالا هدف زندگیم شناخت اهل بیت و خداباشه . . بعد از وداع باایشون به سمت حرم سید شهدا رفتیم سمت خانوما خیلی شلوغ بود اما دری که سمت اقایون بود خلوت بود و به راحتی میشد ضریح و دید حلما_حسین من نمیتونم برم این انگشترارو تبرک کنم تو ببر سمت مردا خلوتتره حسین_باشه خواهری _من میرم روبه رو در آقایون اونجا میخوام زیارت عاشورا بخونم به مادر جون اینا بگو نگران نشن حسین_چشم مادر جون و فاطمه یکم اونور تر نشسته بودن کتاب دعامو برداشتم رفتم یه گوشه یی رو به ضریح ایستادم مشغول خوندن شدم تموم که شد تمام صورتم از اشک خیس شده بود چقدر این حال رو دوست دارم حس آدمی رو دارم که گمشدش رو پیدا کرده میتونم از همین حالا دلتنگی رو باتمام وجودم حس کنم دلتنگ وقتایی که اینجا نیستم ازشون خواستم منو از خودشون دور نکنن کمکم کنن همینجوری که دعوتم کردن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️