🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم سریع ازآشپزخونه بیرون اومدم.به سمت گوشیم که رومیز عسلی بودرفتم دنیابود: +سلام دنیا دنیا:سلام هالین جونم، خوبی؟ +خوبم فقط خستم. دنیا:آهان،مهتاب بهترشد؟ رومبل لم دادم وگفتم: +والاتاوقتی که بیمارستان پیشش بودم حالش تغییری نکرده بودوهمونطوری بود الان ونمیدونم. دنیا:کجایی الان؟ +خونم‌. دنیا:آهان فکرکردم بیمارستانی. +نه امیرعلی بهم گفت ‌بیام خونه یه غذا درست‌ کنم ببرم براشون.‌ دنیا:واحتمابایدبه توزحمت‌بدن؟خب ازبیرون یه چیز بگیرن بخورن دیگه. لبخندی ازنگرانی ومهربونیش زدم وگفتم: +اولازحمتی نیست،پس‌برای چی حقوق میگیرم؟ دوما خاله ی امیرعلی معده ش باغذای بیرون سازگاری نداره، تازه امیرعلیم گفت که مامانش بخاطر معدش هرچیزی نخوره بهتره. دنیا:خب بابا،من برم، هرچی شدبهم زنگ بزن بگو. +باشه،کجامیری؟ دنیا:نمیدونم والاشایان زنگ زده میگه بریم بیرون‌. یادحرف امروزشایان افتادم که گفت می خواد به طوررسمی خواستگاری کنه وعین آدم بهش ابراز علاقه کنه. خندیدم وگفتم: +خوش بگذره. دنیا:مرسی ولی خندت‌یک جوری بودافکرنکن نمی فهمم. +بروانقدرحرف نزن پسرعموم وعلاف نکن. دنیا:باشه کشتی من وبا این پسرعموت،خداحافظ. خندیدم وگفتم: +بای. گوشی وقطع کردم وبه سمت اتاقم رفتم. بایدلباس عوض می کردم صبح خیلی باعجله حاضر شدم. درکمدوبازکردم ومانتوی بلند موبرداشتم پوشیدم. شال وشلوارسبز تیره ای هم برداشتم وپوشیدم. سریع به سمت میزتوالت رفتم ودستی به سمت رژبردم اما به خودم گفتم‌ نیازی نیست گذاشتمش سرجاش. نگاه آخرم وبه آیینه قدی انداختم وازاتاق رفتم بیرون. ازپله هارفتم پایین و مستقیم رفتم آشپزخونه. ظرف غذاروتونایلون گذاشتم وازآشپزخونه رفتم بیرون. صدای زنگ گوشیم باعث شدبه سمت اوپن برم. باتعجب به شماره نگاه کردم،جاااان؟امیرعلی بود؟ جلل الخالق! جواب دادم: +سلام. امیر:سلام هالین خانم. وای خدا،غش آزاد، صداش ازپشت خطم قشنگ بود تازه موقعی که باخودش مداحی میخوند گوش نوازترهم میشد، بعد من صدام پشت گوشی مثل صدای گرازه. سرفه ای کردم بلکه صدام صاف بشه؛ +کاری داشتید؟ امیر:بله می خواستم بگم که اگه کارتون تموم شده بیام دنبالتون. مثل خرتیتاپ دیده ذوق کردم،سعی کردم کولی بازی درنیارم وگفتم: +نه ممنون خودم باآژانس میام. امیر:مطمئنید؟شبه خطرناکه. خیلی دلم میخواست کلاس بزارم مطمئنم اصرارمی کنه پس گفتم: +بله ممنون. امیر:باشه پس منتظریم. باحالت تعجب گوشی وازروگوشم برداشتم وبه شماره نگاه کردم، من شایدبخوام کلاس بزارم توبایدکوتاه بیای؟ دوباره گوشی وگذاشتم روگوشم وگفتم: +بله خدافظ. امیر:یاعلی‌. گوشی وقطع کردم و زیرلب باحرص گفتم: +انقدراز دخترا دوری نمی فهمی من دارم نازمی کنم حالادرسته ازمن خوشت نمیادالبته این حس دوطرفستا، ولی خب میمیری نازم وبکشی؟ گوشی وتوکیف یک طرفم گذاشتم وزنگ زدم به آژانس. بعدازده دقیقه صدای زنگ دراومد،جواب دادم: +بله؟ _آژانس خواسته بودید؟ +بله. بعدازخاموش کردن برق ازدرخونه زدم بیرون، کتونیای سفیدم وپوشیدم وراه افتادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay