🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋
#رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿
#قسمت_شصت_هفتم
نگاه گذرایی به صورتم می اندازد که یکهو نگاهش روی قسمت سوخته ی صورتم میخکوب میشود .
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند .
صورتش به سرخی میزند و رگ گردنش برامده شده است .
ابروهایش را درهم میکشد و با صدایی خَشدار میگوید
_کی این کارو باهات کرده ؟
دهانمرا باز میکنم اما صدایی از دهانم خارج نمیشود .
تن صدایش بالا میرود
_مرد اینجا بوده ؟
سرم را به نشانه ی نفی به چپ و راست تکان میدهم .
نفس آسوده ای میکشد و کلافه موبایل را از جیبش بیرون می آورد .
سریع شماره ای میگیرد و تلفن را کنار گوشش میگذارد ، بعد از مدت کوتاهی میگوید
_سریع پتو رو از تو ماشین بیار
و بعد تلفن را قطع میکند .
با تعجب میپرسم
+کسی رو همراه خودت آوردی
سر تکان میدهد
_فعلا چیزی نپرس بعدا همه چیز رو برات تعریف میکنم تو هم باید تعریف کنی
رفتار شهریار عجیب بود . با دلسوزی نگاهم میکند و دستم را میگیرد .
قطره ی اشکی روی گونه راستم سر میخورد .
لبخند مهربانی میزند وسعی میکند من را آرام کند .
انگش شصتش را روی گونه ام میگذارد و سریع قطره اشک را پاک میکند
_انقدر گریه نکن جیگرم میسوزه
سعی میکنم خودم را آرام کنم .
صدای پای کسی از پله ها می آید که بعد از چند ثانیه سجاد در چهارچوب در ظاهر میشود .
با تعجب نگاهش میکنم .
او هم با صورتی افروخته من را نگاه میکند .
رگ بر آمده گردنش و اخم غلیظش او را ترسناک نشان میدهد .
همراه پتو مسافرتی کوچک و سبز رنگی به سمت ما می آید .
بدون هیچ مقدمه ای با صدایی که از خشم دورگه شده میگوید
_کار کی بوده ؟
سعی میکنم صدایم نلرزد
+بعدا توضیح میدم
صدایش را بلند میکند
_الان میخوام بدونم
شهریار اخم تصنعی میکند و رو به سجاد میغرد
+سجاد !
سجاد سرش را پایین می اندازد
_ببخشید
تابحال انقدر بهم ریخته ندیده بودنش .
حتی وقتی بی اجازه داخل اتاق به وسایلش سرک کشیدم صدایش را برایم بلند نکرد ، خدا میداند چه به سرش آمده که این طور کفری شده است .
🌿🌸🌿
《لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد》
امیر خسرو دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay