📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_دوم☔️ یک ساعتی می‌شد که از بندر به سم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ به اجبار به سمت مصطفی حرکت می‌کنم. احمد و دوستانش وقتی متوجه من می‌شوند حلقه دور مصطفی را باز می‌کنند، مصطفی که مرا می‌بیند ساکت می‌شود و با اخم‌های درهم می‌گوید -برا چی اومدی اینطرف؟ من هم مانند خودش عبوس نگاهش می‌کنم و رو به احمد می‌گویم -چیشده آقااحمد؟! مثل همیشه آرام لبخند می‌زند -نگران نباشید چیزخاصی نیست بچه‌ها یکم حرفشون شده. سری به نشانه تاسف تکان می‌دهم، اطرافمان که خلوت می‌شود با عجز رو به مصطفی که نشسته بود می‌گویم -مصطفی تروخدا این چند روز رو یکم کوتاه بیا و دردسر درست نکن. طلبکارانه می‌گوید -بابا مگه چیکار کردم، اون پسره پیزوری هی پا رو دم من می‌زاره، انگار فقط خودش و رفیقاش چون یکم ریششون بلندتره و یقشون بسته تره آدمن، از قشم تا اینجا هی متلک بارم کرده، آخه به اونچه من چطور لباس می‌پوشم چطور وضو می‌گیرم، آخه اون چیکار به خالکوبی من داره. پوفی می‌کنم و می‌گویم -راست می‌گی اما تو هم یکم رعایت کن. بیتوجه بصورت عصبی با گوشی‌اش ور می‌رود، با چشم دنبال احمد می‌گردم که گوشه‌ای پیدایش می‌کنم به سمتش پا تند می‌کنم -آقا احمد. به سمتم بر‌می‌گردد -بله. با عجز و اضطراب می‌گویم -تروخدا حواستون به مصطفی باشه کله خرابه یه کاری می‌کنه بعد نمی‌شه جمعش کرد. لبخندی می‌زند و می‌گوید -نه بابا پسره خوبیه، چشم حواسم هست. آب دهانم را قورت می‌دهم -دستتون درد نکنه. ❄️❄️❄️ پهلو به پهلو می‌شوم، ساعت سه و نیم صبح بود و من هنوز خوابم نبرده بود، کلافه سرجایم می‌نشینم و گوشی‌ام را چک می‌کنم. بلند می‌شوم و نگاهی به دخترها می‌کنم الناز و نورا آنقدر اینور و آنور کرده بودند که پتو از رویشان کنار رفته بود، پتویشان را مرتب می‌کنم. کمی پرده پنجره را کنار می‌زنم و حیاط را تماشا می‌کنم، که با صحنه‌ای مواجه می‌شوم. تپش قلبم بالا می‌رود آب گلویم را به شدت قورت می‌دهم، مصطفی با شلوارک و بدون پیراهن گوشه‌ای ایستاده بود و دود سیگارش را به هوا می‌داد. تند موبایلم را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم، یک بار دو بار سه بار، جواب نمی‌داد که نمی‌داد. اگر کسی با این وضع می‌دیدش بحث مفصلی پیش می‌آمد. جرقه‌ای در ذهنم خورد، تند شماره احمد را از بین مخاطبانم پیدا کردم و تماس گرفتم، بوق های آخر بود که صدای خواب‌آلود احمد در گوشی پیچید -بله. -سلام آقا احمد، راحیلم. صدایش هوشیار می‌شود -سلام راحیل خانوم، خیره اینوقت شب اتفاقی برای مینا افتاده؟! کلافه می‌گویم -نه مینا خوابه، مصطفی با یه وضع ناجوری تو حیاطه، هرچقدر باهاش تماس می‌گیرم جواب نمی‌ده. -آهان خداروشکر، اشکالی نداره الان می‌رم می‌آرمش. نفس آسوده‌ای می‌کشم -دستتون درد نکنه شرمنده مزاحم شدم. تماس را که قطع می‌کنم، دوباره کنار پنجره می‌ایستم تا خیالم از آمدن احمد راحت شود. چند دقیقه بعد احمد می‌آید و با آرامش و لبخند مصطفی را با خود می‌برد. نفس حبس شده در سینه‌ام را رها می‌کنم و در دل دعا می‌کنم این سفر ختم به خیر شود. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay