🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ دو روزی از آن روز که باحال خراب به خانه آمدم می‌‌گذرد، همان شب مصطفی هراسان به خانه‌امان آمد. التماس می‌کرد که برایم توضیح دهد اما مگر من از اتاقم دل می‌کندم. خانواده که متوجه شدند اتفاقی بین ما افتاده همه پشت در صف کشیدند و از من می‌خواستند که توضیح دهم چه‌شده. اما انگار من و مصطفی هردو قفلی بر دهانمان زده بودیم و می‌خواستیم آنهارا در کنجکاوی‌اشان غرق کنیم. آخر به اصرار پدر از اتاق خارج شدم و حجتم را تمام کردم، من مصطفی را نمی‌خواستم. از همان موقع خانه شده بود میدان جنگ، هرکه می‌آمد با مادر دعوا می‌کرد و می‌گفت این دختر تربیت کردن توست... از همه بیشتر عمو صالح آتش‌بیار معرکه بود. الان هم صدای دعوایشان به گوش‌هایم می‌رسد، عموصالح آمده عموباقر و زنعمو ناهید با مصطفی.... صدای عمو صالح از پشت در شنیده می‌شود _ راحیل عمو؟! در رو باز کن. بگو ببینم مصطفی چیکار کرده؟! سکوت کردم و جواب ندادم، مشتی به در کوبید و صدایش را بلند کرد _ مگه با تو نیستم لال شدی؟! از ترس پاهایم را درون شکمم جمع کردم. صدای مصطفی بلند شد _ چیکارش داری عمو؟! ولش کنید به زور که نمی‌شه. صدای داد عموصالح دوباره بلند شد _ تو خفه شو معلوم نیست چه غلطی کردی دختره اینطوری رم کرده... همه ساکت بودند و فقط صدای داد و بیداد عموصالح به گوش می‌رسید انگار عموباقر و پدر را مخاطب قرار داده بود. _ انقدر لی‌لی به لالای این بچه‌هاتون گذاشتید دو قرونم برا حرفاتون ارزش نمی‌زارن، اون از محسن پرید رفت سوریه سوپرمن بازی درآوورد خودشو داد به کشتن... بقیه حرف‌هایش را نشنیدم، هرچه بود برای محسن کوتاه نمی‌آمدم. در را باز کردم و محکم گفتم _ محسن شهید شد خودشم کلی به مامان و بابا اصرار کرد و با رضایتشون رفت... عموصالح با عصبانیت برگشت و سیلی نثار صورتم کرد. ناخودآگاه دستم را روی صورتم گذاشتم و ناباور به جمع نگاه کردم، مصطفی سریع بلند شد و به سمت عمو صالح آمد و هلش داد _ چته وحشی شدی؟! اصلا به تو چه مربوط خودتو نخود هرآش می‌کنی؟! عموصالح و مصطفی یقه یکدیگر را گرفته بودند که عموباقر و پدر بلند شدند. عموباقر مصطفی را هل داد و سیلی نثار صورتش کرد _آدم باش با بزرگترت درست صحبت کن. مصطفی که قرمز شده بود و رگ گردنش از این فاصله هم دیده می‌شد داد زد _ بزرگتره احترام خودشو نگه‌داره. نمی‌دانم به عموصالح چه می‌رسید که هی هیزم به این آتش می‌ریخت. _ من نمی‌دونم این وصلت باید سر بگیره، یه قشم سر آقاجون خدابیامرز قسم می‌خوره، ده ساله اسم شما دو تا افتاده سر زبونا... نگاه آتشینش را به من دوخت و غرید _ تو که اخلاقا و بی‌بند و باری‌های مصطفی رو می‌دیدی، چرا تو این سالها لال بودی؟! معلوم نیست چه غلطی کردی که الان از ازدواج می‌ترسی... صورتم سرخ شد و زدم به زیر گریه... مصطفی دوباره وحشی شد و به عمو حمله کرد _ حرف دهنتو بفهم بی‌شرف... عمو باقر دوباره بلند شد و با مشت و لگد از هم جدایشان کرد. حالم بد بود چطور متهم شده بودم، حرف حق جواب نداشت چرا در این سالها لال بودم که حال هرکه هرچه دلش می‌خواست بیخ ریشم می‌بست؟! مصطفی را که عمو باقر جدا کرد، صدای لرزان و عصبی پدر بلند شد _ آقاصالح که الان بزرگ شدی برا من مرد شدی... من این دخترو رو چشمهام بزرگ کردم، مثل چشمهامم بهش اعتماد دارم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay