┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۹:
خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه کاسه ماقوت خریده بود تا کاسهای آب برگه به خودش برسد و ابن سِکیت را به یاد آورد!
یاقوت را صدا کرد و گفت که اسبش را حاضر کند. دکان و مشتری ها را به او سپرد و خودش را به جسر بغداد رساند.
به وقت غروب، شهر از آن جا چشم انداز زیبایی داشت؛ اگر سربازان ترک همه جا یله نبودند.
از پل گذشت. رو به رو، در راستای پل، خیابانِ صد کوچه بود. آن جا یکی از شلوغترین بازارهای شهر بود. از بالای پل نگاه کرد، جمعیت در هم میلولیدند. انگار پاهایشان در باتلاقی بزرگ فرورفته بود که نمیگذاشت تحرک چندانی داشته باشند. هم زمان، صدای دهها فروشنده به گوش میرسید که اجناس خود را جار میزدند. یکیشان صدای بلند و زیبایی داشت.
هیاهوی بازار او را در میان گرفت. امیدوار بود ابن سکیت در آن ساعت از روز در مدرسهاش باشد. رودخانه ی آدمها تا افق ادامه داشت؛ جایی که آفتاب میرفت در انتهای خیابان وسیع و طولانی غروب کند.
از خود پرسید:
«آیا این قدر که همه چنین به دنبال لباس و غذایند، حقیقت برایشان پشیزی ارزش دارد؟ از این میان، کسی به ابن رضا فکر میکند؟ کسی به زیر پایش، به ساکنان سیاهچال توجه دارد؟»
آهی کشید و به دومین کوچه از سمت چپ پیچید. از اسب پیاده شد. از چند پله ی سنگی بالا رفت. میان دکان و کارگاهی، در چوبی خانهای بود. روی لنگههای در، تصویری از کتاب باز و شمعی روشن، کنده کاری شده بود. وارد راهرو شد و اسب را به خدمتکار سپرد.
اطراف حیاطی کوچک، چند اتاق بود. در بزرگترین اتاق، مردی که کمتر از چهل سال داشت، روی کرسی نشسته بود و تدریس میکرد. بیست نفری به درس گوش میکردند که برخی از استاد بزرگتر بودند.
موضوع درس، تفاوت معنای واژههای مترادف بود. ابن خالد تعجب کرد که در کنار بازاری شلوغ، عدهای دور هم جمع شده بودند تا بفهمند واژههای «صراط» و «طریق» «سبیل» چه تفاوتی با هم دارند!
پیش از اذان، درس تمام شد و شاگردان رفتند. ابن خالد که پشت در، روی چهارپایهای نشسته بود، وارد اتاق شد و به ابن سکیت سلام کرد. ابن سکیت که خوش سیما و تنومند بود، او را در آغوش گرفت. ابن خالد شیشهای مشک به او داد و ابن سکیت به خدمتکار گفت تا فانوس و شربت بیاورد. طاقچهها و بالای رف، پر از کتاب و دفتر بود.
ــ مدرسه داری به اندازه دکانی در این حوالی درآمد دارد؟
ــ تدریس در مدارسی که متعلق به حکومت است، درآمد خوبی دارد. مدرسان و دانشمندان درباری به من اصرار میکنند که به حلقه ی آن ها درآیم و تربیت اشرافزادگان را به عهده بگیرم.
هنوز مقاومت میکنم. دوست دارم نوجوانان دربار را به شیوهای ناملموس با معارف اهل بیت آشنا کنم تا زمانی که به قدرت میرسند، با آل علی و شیعیان دشمنی نکنند و با حقایق بیگانه نباشند.
از طرفی رفتن به دربار برای یکی چون من کار خطرناکی است و ممکن است زود مشتم را باز کند و کارم به جاهای باریک بکشد! بفهمند شیعهام و به دربار نفوذ کردهام، زنده زنده پوستم را میکنند! دربار برای دین فروشان همانند کندوی عسل است.
میترسم از نوش این کندو، نیشش به من برسد.
خدمتکار پس از فانوس و آب برگه، ابریق و تشتی آورد. وضو گرفتند. اذان را که گفتند، ابن سکیت اندکی از مُشک را به دستش زد و به ریشش مالید.
از خدمتکار پرسید:
«در را بستهای؟»
ــ بله استاد!
نماز مغرب و نافلههایش را خواندند. خدمتکار این بار برایشان مسقطی آورد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🏡
خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄