رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۴: مأموران با خشونت نگذاشتند کسی از مردم عادی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۵: ــ بسیار خوب! همین کار را می‌کنم! چاره ی دیگری نمی‌بینم! بالاتر از سیاهی رنگی نیست! از این بدتر که نمی‌شود! به چهره ی ابن سکیت خیره شد. ــ بگذارید امشب را خوشحال باشیم! حجت خدا به شهرمان آمده است. باید جشن بگیریم. به خدمتکار بگویید شیرینی و شربت فراهم کند! ابن سکیت پوزخندی زد و چند لحظه‌ای به فانوس خیره شد. ــ راستش را بخواهی، جایی برای شادی نمی‌بینم! سخنی از امام نگرانم کرده است! ــ کدام سخن؟ ــ ایشان هنگام مرگ مأمون گفته اند که گشایش برای من پس از سی ماه خواهد بود. با این حساب، آوردن حضرت به بغداد، مقدمه ی شهادت ایشان است و بیشتر از چند ماهی از عمرشان باقی نیست. شاید برای همین است که تنها با اُم فضل به بغداد آمده‌اند و همسر دیگرشان و فرزندانشان علی و موسی را با خود نیاورده‌اند تا کمتر در معرض خطر باشند. ــ از اُم فضل فرزندی ندارند؟ ــ نه! به گمانم این خواست خداست که از این زن فرزندی نداشته باشند. اُم فضل زنی است که در دربار بزرگ شده است و خوی و خصلت اشرافی دارد. او چندان موافق نبود که با امام ازدواج کند. دستور مأمون بود و اُم فضل اختیاری برای مخالفت نداشت. قرار بود همسر امام باشد تا اگر آن حضرت درصدد قیام بر می‌آمد، به پدرش خبر دهد. امروز او را در کجاوه اش دیدم که چشمانش از شادی برق می‌زد. خوشحال بود که به بغداد و دربار بازگشته است. چنین زنی که روحیه ی مادی دارد و مقام الهی و معنوی امام را درک نمی‌کند، شایستگی ندارد که مادر امام بعدی باشد. ــ چه طور ممکن است زنی سال‌ها با حجت خدا زندگی کنند و مقام او را در نیابد؟ ــ مثل همسر پیامبرانی چون نوح و لوط که شایستگی نداشتند از هدایت شوهرشان برخوردار شوند. شبیهِ از تشنگی مردن در کنار دریاست! ماجرای باورنکردنی و عجیبی نیست! مگر مأمون نبود که به مقام امامت امام رضا آگاهی داشت، اما برای حفظ مقام دنیایی خویش ایشان را کشت؟ می‌گفتم. بنی عباس هنوز نگرانند که اُم فضل صاحب پسر شود. در این صورت آن پسر از هر کس دیگر برای خلافت شایسته‌تر خواهد بود، چون از طرفی نواده ی مأمون است و از طرفی فرزند پیامبر. از آغاز، بنی عباس به مأمون هشدار داده بود که چنین نواده‌ای اگر به دنیا بیاید، محبوب همگان خواهد بود و اگر به خلافت برسد، در واقع خلافت از بنی عباس به علویان منتقل می‌شود. شاید این موضوع برای مأمون مهم نبود، اما معتصم حاضر نیست که فرزندانش از خلافت محروم بمانند و بنی عباس زیر بیرق و سلطه ی علویان درآیند. به نظرم اُم فضل در این چند سال امیدوار بود صاحب چنین پسری شود که نشد. او برادری دارد به نام جعفر. آن ها خیلی به هم علاقه‌مندند. جعفر از دشمنان امام است. شاید گمان می‌کند که پس از معتصم، خلافت به او خواهد رسید. شنیده ام او هم نگران است که خواهرش صاحب پسری شود. این است که من واهمه دارم دربار توطئه‌ای برای کشتن امام چیده باشند تا به همه ی نگرانی‌هایشان پایان دهند! امروز زمانی که امام وارد دروازه کرخ شد، این احساس را داشتم که وارد لانه ی زنبور یا دهان اژدها شده است. ابن خالد به پشتی تکیه داد و آه کشید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄