┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۵:
اینها نزد تو امانت! پیش من باشد، مصادرهاش میکنند! از عطاری که بیرون آمد تصمیم گرفت به زندان عسکریه برود و از ابراهیم خداحافظی کند. غم از دست دادن دوستی چون ابراهیم، دنیا را در نظرش تیره و تار ساخته بود. به خانه و دکانش که داشت از دستش میرفت چندان نمیاندیشید. آن ها برایش در مقابل جان ابراهیم ارزشی نداشتند. راضی بود در مقابل هدایت شدن و شناختن امامش آن بهای سنگین را بپردازد. از دلش گذشت که «ناراحت نباش خدا و حجت او از آن چه بر سر تو و ابراهیم میآید، آگاهند!»
به زندان که رسید، در بسته بود. سابقه نداشت. دربانی پشت در نبود. حلقه را زد، کسی جواب نداد. سنگی برداشت و چند بار به صفحه ی فلزی در کوبید. مأمور مراقبش گفت:
«چه میکنی مرد؟ می خواهی زندانی شوی؟»
کسی دوان دوان آمد و از دریچه نگاه کرد، غرید:
«کیستی چه می خواهی؟»
_ من ابن خالدم. تمیمی من را میشناسد. آمدهام تا یکی از زندانیان سیاهچال را ببینم. چند بار دیگر هم آمدهام. مرا یادت نیست؟
_ تو همانی که به ملاقات ۱۶۳ میرفتی؟
_ آری.
_ برای چه به این جا آمدهای؟
_ این چه سؤالی است؟ آمده ام ابراهیم را ببینم!
_ این کماندار کیست؟
_ مأموری است که از طرف وزیر مراقب من است.
مأمور دست در جیب کرد، مهری فلزی بیرون آورد و نشان داد. دربان چند کلون را کشید و در بزرگ را باز کرد. اسبها را به اصطبل سپردند و به طرف حیاط زندان رفتند. اوضاع به هم ریخته بود. نگهبانان به هر طرف میدویدند. هیچ زندانی در حیاط نبود همه ی درها بسته و قفل بودند. تمیمی برآشفته بود و برای سر نگهبانان خط نشان میکشید. چند نگهبان پشت بامها را میگشتند. تمیمی با دیدن ابن خالد فریاد زد:
«خودش است! بگیریدش! نگذارید فرار کند!»
ابن خالد خشکش زد. دربان گفت:
«قربان! خودش با پای خودش آمده است! از ماجرا خبر ندارد!»
تمیمی پیش دوید و یقه ی ابن خالد را گرفت.
_ آخرش کار خودت را کردی! بگو ابراهیم کجاست؟ چه طور فراری اش دادی؟ حرف بزن!
ابن خالد که گیج شده بود یقهاش را از دستهای تمیمی بیرون کشید.
_ چه میگویی مرد؟ من آمدهام او را ببینم! یعنی چه فرار کرده است؟ چه بلایی بر سرش آوردهاید؟
تمیمی او را به سوی اتاقش کشید. در اتاق، قاضی القضات و زرقان نشسته و هر یک به جایی خیره شده بودند. هر دو با دیدن ابن خالد از جا پریدند. زرقان گفت:
«کار همین نابه کار است!»
قاضی القضات به ابن خالد اشاره کرد که بنشیند. تمیمی او را مجبور کرد روی چهارپایهای بنشیند.
_ تو را به یاد دارم! نزد من آمدی و نامه ای گرفتی که بتوانی ابراهیم را ببینی! او را دیدی؟
تمیمی دفتری را ورق زد، نامه را پیدا کرد و به قاضی القضات نشان داد.
_ همین است، قربان!
قاضی القضات برخاست و نوک عصایش را به زمین کوبید.
_ تا ندادهام پوستت را بکنند و جلوی سگها بیندازند، حرف بزن!
ابن خالد کم کم داشت دستگیرش میشد که چه اتفاقی افتاده است. گفت:
«اول یکی به من بگوید چه شده است تا من حرف بزنم!»
تمیمی گفت:
«ابراهیم ناپدید شده است. دیشب در سلولش بوده، اما امروز صبح اثری از آثارش نیست. قفل کند و زنجیرش باز نشده است. در سلولش بسته بوده است. انگار آب شده و در زمین فرو رفته است! همه سلولها و بندها را گشتیم. نیست که نیست! تا به حال سابقه نداشته است کسی بتواند از سیاهچال عسکریه فرار کند؛ آن هم به این شکل! آن چه مسلم است، از سیاهچال بالا نیامده است. آن پایین هم نیست. حلقههایی که به دست و پایش بوده، باز نشده است سوهان نخورده، نشکسته، سالم سالم است؛ حتی خراشی روی آن ها نیست. در سلولش باز نشده است. لولاها سالم است غیر ممکن است بتواند از سلول خارج شود! همه گیج و سردرگم شدهایم! نزدیک است دیوانه شویم! معمای عجیبی است!»
ابن خالد ناگهان چنان غرق شادی شد که نتوانست لبخند نزند.
_ فکر میکنید کار من است؟ یعنی چیزی به او خورانده ام که آب شده و در زمین فرو رفته است؟
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🏡
خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄