«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_2 فرشید: اقا محمد... محمد: چیشده فرشید فرشید: اقا، فتاحی به یه
دنبالشون میرفتم.. دیدم رفتن خونه... سریع به داوود زنگ زدم:: الو داوود جان؟ داوود: سلام جانم سعید سعید: داوود نمیخواد تو بیای ت میم... من امروزو کامل میمونم... داوود: نه بابا خسته میشی میرم خودم سعید: نه میمونم خسته نیستم.. داوود: دستت درد نکنه اقا داماد❤️😂 سعید: لبخند الکی زدمو خداحافظی کردم... بلافاصله زنگ زدم اقا محمد... همه ماجرارو توضیح دادم... محمد: صبح هم همین اقا با خانمت تماس گرفته و لیلا خانم بابا صداش کرده... سعید: وای یعنی چی! محمد: سعید آروم باش و برو تو خونه... حواست جمع باشه ها هرچیم شد بهم زنگ بزن سعید: چشم اقا خدانگهدار ــــــــــــ خونه ــــــــــــ سعید: سلااااام لیلا: عه بابا سعید اومد... سعید: سعی کردم تعجبمو پنهان کنم... سلام پدر جان مشتاق دیدار محسن: سلام... پس اقا سعید شمایی سعید: 🙂 لیلا: شما بشینید منم برم واستون شربت بیارم... سعید: لباسامو عوض کردمو نشستم رو مبل محسن: خب اقا سعید، شغل شما چیه... سعید: کارمند هستم محسن: خب یه شغلی باید داشته باشی دیگه لیلا: بفرمایید شربت... سعید: لیلا به دادم رسید... ـــــــــــــــ فردا، سایت ــــــــــــــــ سعید: یه راست رفتم پیش اقا محمد.. محمد: سلام سعید چه خبر سعید: اقا خودشه.. محمد: فقط این عجیبه که چجوری همسر تو فلاحیه ولی اون فتاحی سعید: و همین باعث میشه مطمعن بشیم که اسم و فامیلیش جعلیه محمد: دقی.. با اومدن رسول حرفم نصفه موند رسول: اقا یه دقیقه میاید پایین؟ ـــــــــــــــــ محمد: خب رسول؟ رسول: اقا اسم اصلی فتاحی رو در اوردم محمد و سعید:؟! رسول: محسن فلاحی.... یه دختر داره به اسم با تعجب به اسم نگاه کردم.... به اسم لیلا فلاحی😳😳 پ.ن:... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ