#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_3
دنبالشون میرفتم.. دیدم رفتن خونه...
سریع به داوود زنگ زدم::
الو داوود جان؟
داوود: سلام جانم سعید
سعید: داوود نمیخواد تو بیای ت میم... من امروزو کامل میمونم...
داوود: نه بابا خسته میشی میرم خودم
سعید: نه میمونم خسته نیستم..
داوود: دستت درد نکنه اقا داماد❤️😂
سعید: لبخند الکی زدمو خداحافظی کردم...
بلافاصله زنگ زدم اقا محمد...
همه ماجرارو توضیح دادم...
محمد: صبح هم همین اقا با خانمت تماس گرفته و لیلا خانم بابا صداش کرده...
سعید: وای یعنی چی!
محمد: سعید آروم باش و برو تو خونه... حواست جمع باشه ها هرچیم شد بهم زنگ بزن
سعید: چشم اقا خدانگهدار
ــــــــــــ خونه ــــــــــــ
سعید: سلااااام
لیلا: عه بابا سعید اومد...
سعید: سعی کردم تعجبمو پنهان کنم...
سلام پدر جان مشتاق دیدار
محسن: سلام... پس اقا سعید شمایی
سعید: 🙂
لیلا: شما بشینید منم برم واستون شربت بیارم...
سعید: لباسامو عوض کردمو نشستم رو مبل
محسن: خب اقا سعید، شغل شما چیه...
سعید: کارمند هستم
محسن: خب یه شغلی باید داشته باشی دیگه
لیلا: بفرمایید شربت...
سعید: لیلا به دادم رسید...
ـــــــــــــــ فردا، سایت ــــــــــــــــ
سعید: یه راست رفتم پیش اقا محمد..
محمد: سلام سعید چه خبر
سعید: اقا خودشه..
محمد: فقط این عجیبه که چجوری همسر تو فلاحیه ولی اون فتاحی
سعید: و همین باعث میشه مطمعن بشیم که اسم و فامیلیش جعلیه
محمد: دقی..
با اومدن رسول حرفم نصفه موند
رسول: اقا یه دقیقه میاید پایین؟
ـــــــــــــــــ
محمد: خب رسول؟
رسول: اقا اسم اصلی فتاحی رو در اوردم
محمد و سعید:؟!
رسول: محسن فلاحی....
یه دختر داره به اسم
با تعجب به اسم نگاه کردم....
به اسم لیلا فلاحی😳😳
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ