«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_40 آوا: سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم... چند دقیقه بعد با صدای شلیک
🇮🇷 آوا: محمد رفته بود دنبال عطیه... دکتر و پرستارا رفته بودن تو اتاق.. روی صندلی نشسته بودمو ذکر میخوندم... با خروج دکتر از جام بلند شدم... (مکالمه، انگلیسی) آوا: خسته نباشید آقای دکتر حالشون چطوره؟ دکتر: مچکرم، خوبه الانم به هوش اومده میتونید ببینیدش.. آوا: ممنونم... آب دهنمو قورت دادم نفس عمیق کشبدمو وارد اتاق شدم.... تا رفتم تو تپش قلب گرفتم... س.. س.. سلا... م رسول: با صدای اوا خانوم چشامو باز کردم... خیلی دستپاچه شده بودم... صدای ضربان قلبمو میشنیدم... تاحالا پیش نیومده بود این حالی بشم... س. ل. ا. م آوا: حا.. لتون... خ.. وبه رسول: با ، بازو بسته کردپ چشام و سرم جواب دادم.. آوا: خداروشکر... ببخشید تروخدا... بخاطر من اینجوری شدید شرمنده... رسول: د. ش. م. ن. ت. و. ن...ش. ر. م. ن. د. ه ـــــــــــــ عطیه: رسوووول😭 رسول: س. ل. ا. م عطیه: سلام قربونت برم😭 خوبی! رسول: خ. و. ب. م گ. ر. ی. ه. ن. ک. ن. د. ی. گ. ه عطیه: اشکامو پاک کردم... ولی هنوز تو چشام پر از اشک بود... لبخند زدمو اشکام سرازیر شد.. پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ