#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_41
آوا: محمد رفته بود دنبال عطیه...
دکتر و پرستارا رفته بودن تو اتاق..
روی صندلی نشسته بودمو ذکر میخوندم...
با خروج دکتر از جام بلند شدم...
(مکالمه، انگلیسی)
آوا: خسته نباشید آقای دکتر حالشون چطوره؟
دکتر: مچکرم، خوبه الانم به هوش اومده میتونید ببینیدش..
آوا: ممنونم...
آب دهنمو قورت دادم نفس عمیق کشبدمو وارد اتاق شدم....
تا رفتم تو تپش قلب گرفتم...
س.. س.. سلا... م
رسول: با صدای اوا خانوم چشامو باز کردم...
خیلی دستپاچه شده بودم...
صدای ضربان قلبمو میشنیدم...
تاحالا پیش نیومده بود این حالی بشم...
س. ل. ا. م
آوا: حا.. لتون... خ.. وبه
رسول: با ، بازو بسته کردپ چشام و سرم جواب دادم..
آوا: خداروشکر...
ببخشید تروخدا...
بخاطر من اینجوری شدید شرمنده...
رسول: د. ش. م. ن. ت. و. ن...ش. ر. م. ن. د. ه
ـــــــــــــ
عطیه: رسوووول😭
رسول: س. ل. ا. م
عطیه: سلام قربونت برم😭
خوبی!
رسول: خ. و. ب. م
گ. ر. ی. ه. ن. ک. ن. د. ی. گ. ه
عطیه: اشکامو پاک کردم...
ولی هنوز تو چشام پر از اشک بود...
لبخند زدمو اشکام سرازیر شد..
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ