«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_41 زینب: سلام قربونت برممم رسول: سلام زینب جان زینب: خوبی رسول رسول: خوب خ
امنیت🇮🇷 محمد: آخ یادم رفت به بچه ها بگم رسول به هوش اومده الو داوود بیاید اتاق من همه دقایقی بعد: همه: سلام اقا محمد: میخواستم بهتون یه خبری بدم داوود: از رسول😢 محمد: بله امیر: چیشده اقا فرشید: اقا بگید سعید: آ..آ..ق..ا محمد: رسول به هوش اوومد😍 همه با داد: ااااااییییووووللللللللل داوود: اقا میشه بریم دیدنش😍 محمد: بله که میشه شب میریم اونجا همه:😍😍😍😍 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روژان: اقا علی کاری کرد که توی یک اتاق فقط یک تخت واسه رسول بزارن به منم گفت برم توی اتاق با کلی مخالفت های من ولی اقا علی زورش میچربید😂 رفتم نشستمو شروع به گوشی بازی کردم رسول: روژان جان روژان:😒 رسول: ببخشید خو😢 روژان: میشه باهام صحبت نکنی رسول: روژااان روژان:😒 رسول: اه☹️ روژان: صدای اذان بلند شد گوشیو قفل کردم و گذاشتم توی کیفم پاشدم برم وضو بگیرم که رسول صدام کرد رسول: روژان میدونم قهری ولی ولی میشه کمکم کنی نماز بخونم روژان: هووف خیلی خب پاشو بریم رسول: عزیزم خودم میتونستم که به تو نمیگفتم😂 باید بری ویلچر بیاری روژان: 😒 ویلچر رو اوردم و کمک کردم رسول بشینه روش و بعد رفتیم سمت سرویس بهداشتی خب من که نمیتونم بیام تو... رسول: خب نیا روژان: خب چجوری وضو میگیری آی کیو رسول: خدا خودش کمک میکنه😂 روژان: ای وای کیفم یادم رفت خودم تا نصفه های راه رو رفتم بعد دوباره برگشتم رسولم بردم رسول: کجا میبری منو روژان: حالا بزارمت بدزدنت چیکار کنم باید به همه جواب پس بدم😒 رسول: مگه یه کیلو سیب زمینیم که بدزدنم😂😂 روژان: دوقیقه هیس تا کیفمو ور دارم کیفو ور داشتم و اومدم بیرون که... پ.ن¹: خدا خودش درست میکنه❤️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ