#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_45
بیمارستان::
رسول: رو صندلی نشسته بودم... محمد تو اتاق عمل بود..
قلبم درد میکرد..دستمو روش گذاشته بودمو ماساژ میدادم...
آوا: رسول....
محمد چیش...
لباست چرا خونیه...
دستات چرا خونیه...
چیشده رسول...
حرف نمیزد به یه گوشه خیره شده بود...
نشستم کنارش...
رسول...
شونه هاشو گرفتمو گفتم: رسول تروخدا بگو چیشده...
با بیرون اومدن دکتر بلند شدمو رفتم سمتش..
رسول: بلند شدمو رفتم سمت دکتر...
دکتر: متاسفم...
بیمارتون تو کماست..
به سرش ضربه بدی واد شده...
آوا: نفسم بالا نمیومد...
دستمو به دیوار زدم تا مانع افتادنم بشه....
دستمو روی شکمم گذاشتم...
درد بدی توی دلم میپیچید..
رسول: دستو گذاشتم رو سرم...
اشکام سرازیر شد.. یا خدا...
دستمو روی صورتم گذاشتم...
با یاد اینکه اوا حاملس رفتم سمتش...
حالش خیلی بد بود..
کمک کردم بشینه...
( وحید هماهنگ کرده محمدو ببرن بیمارستان خودشون)
پ.ن: کما🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ