#عشق_بی_پایان
#پارت_42
رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت...
داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدمشون به بشقاب...
رویا: با نگرانی به رسول نگاه کردم..
رعنا (مادر رسول): رسول جان مادر...
چرا نمیخوری؟
قیمه رو که خیلی دوست داشتی...
بد شده؟
رسول: ن... نه... نه... عالیه...
فقط میل ندارم...
رویا: مامان با تعجب و نگرانی بهم نگاه کرد..
به نشانه سوال ابروشو بالا انداخت منم به نشانه اینکه چیزی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم..
رسول: مرسی مامان خیلی عالی بود.. با اجازه..
بلند شدم و رفتم تو اتاق...
رعنا: با صدای اروم گفتم: تو که چیزی نخوردی...
ـــــــــ
رویا: در زدمو وارد شدم...
رسول: دستامو روی میز گذاشته بودم و سرمو روی دستام..
پشتم به در بود....
رویا: رفتم روی تخت رو به روش نشستم..
رسول جان... بهم میگی چیشده؟
رسول: فهمیدم چرا امیر انقدر رفتارش عوض شد...
فهمیدم چرا از این رو به این رو شد..
رویا: چرا؟
رسول: امیرم سارارو میخواد...
رویا: چیییی!
رسول: اون روز تو سایت داشتن میگفتن میخندیدن...
رویا: خب این دلیل نمیشه که... ممکنه هر چیزی شده باشه که خندشون گرفته باشه
رسول: اینکه گفته به زودی داماد میشم چی...
رویا: اینم دلیل نمیشه خب..
رسول: اصن... وقتی گفتم از خانم حسینی خوشم میاد رنگش پرید..به مِن مِن افتاده بود...
از اون روز به بعدم ک دیگه منو تحویل نمیگرفت
رویا: خواستم حرف بزنم که..
رسول: تو هرچی بگی بازم من حرف خودمو میزنم...
من مطمعنم....
امیرم از سارا خوشش میاد...
پ.ن: امیرم از سارا خوشش میاد...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ