«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_41 رویا: دیدم رسول به یه نقطه خیره شده... خیلی حالش بد بود.... رفتم نزدیک...
رسول: هیچی از گلوم پایین نمیرفت... داشتم با قاشق و چنگال بازی میکردمو میزدمشون به بشقاب... رویا: با نگرانی به رسول نگاه کردم.. رعنا (مادر رسول): رسول جان مادر... چرا نمیخوری؟ قیمه رو که خیلی دوست داشتی... بد شده؟ رسول: ن... نه... نه... عالیه... فقط میل ندارم... رویا: مامان با تعجب و نگرانی بهم نگاه کرد.. به نشانه سوال ابروشو بالا انداخت منم به نشانه اینکه چیزی نمیدونم شونه هامو بالا انداختم.. رسول: مرسی مامان خیلی عالی بود.. با اجازه.. بلند شدم و رفتم تو اتاق... رعنا: با صدای اروم گفتم: تو که چیزی نخوردی... ـــــــــ رویا: در زدمو وارد شدم... رسول: دستامو روی میز گذاشته بودم و سرمو روی دستام.. پشتم به در بود.... رویا: رفتم روی تخت رو به روش نشستم.. رسول جان... بهم میگی چیشده؟ رسول: فهمیدم چرا امیر انقدر رفتارش عوض شد... فهمیدم چرا از این رو به این رو شد.. رویا: چرا؟ رسول: امیرم سارارو میخواد... رویا: چیییی! رسول: اون روز تو سایت داشتن میگفتن میخندیدن... رویا: خب این دلیل نمیشه که... ممکنه هر چیزی شده باشه که خندشون گرفته باشه رسول: اینکه گفته به زودی داماد میشم چی... رویا: اینم دلیل نمیشه خب.. رسول: اصن... وقتی گفتم از خانم حسینی خوشم میاد رنگش پرید..به مِن مِن افتاده بود... از اون روز به بعدم ک دیگه منو تحویل نمیگرفت رویا: خواستم حرف بزنم که.. رسول: تو هرچی بگی بازم من حرف خودمو میزنم... من مطمعنم.... امیرم از سارا خوشش میاد... پ.ن: امیرم از سارا خوشش میاد...! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ