#عشق_بی_پایان
#پارت_64
محمد: باید همتون آماده باشید...
ممکنه هر زمانی لازم باشه حرکت کنیم...
ـــــــــ
فردا شب:
سارا: بیکار پشت میزم نشسته بودم...
که دیدم شارلوت داره تماس میگیره...
آقا رضایی...
رسول: با عجله رفتم سمت میز خانم حسینی...
سارا: یه هدست دست خودم بود... یکیم گرفتم سمت اقای رضایی...
رسول: هدستو گرفتمو گذاشتمش رو گوشم...
شارلوت: من الان تو مرزای ایرانم...
چند ساعت دیگه میرسم تهران..
در دسترس باش تا یکی دوروز دیگه بهت زنگ میزنم که بیای سمت دزفول..
شریف:باشه..
رسول: خانم حسینی اینو بفرستید به سیستم اقا محمد...
و رفتم سمت اتاق اقا محمد..
ـــــــ
محمد: بیا تو..
رسول: اقا شارلوت چند ساعت دیگه تهرانه...
از بچه های لب مرزم چند نفر تعقیبش میکنن..
محمد: تقریبا روی صندلی خوابیده بودم... با این حرفش بلند شدمو کامل نشستم...
خیلی خب...
رسول... وقتی انقدر بی سر وصدا میاد ایران... قطعا نمیره سفارت...
به بچه ها بگو دوتا چشم دیگم قرض کنن ببینن کجا میره...
بعدشم امیرو خانم حسینی رو بفرست واسه ت میم..
رسول: خانم حسینی؟
محمد: سما حسینی...
رسول: اها.. چشم...
خواستم برم که..
محمد: رسول... از دستمون بره... رفته ها....
بگو خیلی حواسشونو جمع کنن...
رسول: چشم اقا..
با اجازه..
پ.ن: از دستمون بره رفته ها..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ