«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_79 محمد: خانم حسینی دقیقا کی راه میوفتن؟ سارا: شارلوت قراره واسه شریف ماشین ب
سارا: تو حیاط بودم.. رو نیمکت نشسته بودم.. خیلی استرس داشتم.. رسول: داشتم تو حیاط قدم میزدم دیدم سارا خانم نشسته رو نیمکت... مشخص بود خیلی استرس داره... رفتم نزدیک.. سارا: انقدر تو فکر بودم متوجه حضور اقا رسول نبودم.. رسول: خانم حسینی؟ حالتون خوبه؟ سارا: ب.. بله... ب... ببخشید با اجازه... پشتمو بهش کردم که.. رسول: استرستون به خاطر عملیاته؟ سارا: سرجام میخکوب شدم.. حرفی نزدم.. رسول: نشستم روی نیمکت و دستامو قفل کردمو روی زانو هام گذاشتم... رویاهم واسه اولین عملیاتش همینجوری بود... خیلی استرس داشت... ولی بعدش دیگه براش عادی شد... خندیدمو گفتم: الانم دیدید که وقتی فهمید تو عملیات نیست چه حرصی میخورد😂 با استرس هیچی درست نمیشه... استرس فقط مانع کارتون میشه.. اجازه نمیده کارتونو درست انجام بدید... یلند شدمو رفتم مقابلش وایسادم.. دستمو سمت جیبم بردمو تسبیحمو دراوردم... تسبیحو بالا اوردمو ذوبه روش گرفتم.. سارا: با تعجب نگاهش کردمو نگاهمو به تسبیح دادم... رسول: خودمم اولا که اومده بودم خیلی میترسیدم... نه برا خودما... اصلا از شهادت ترسی نداشتم... از اینکه نکنه اتفاقی برام بیوفته و مادرم نتونه تحمل کنه... از اینکه بعد خودم چه بلایی سر رویا و مادرم میاد... همیشه با این تسبیح ذکر میگفتمو خودمو اروم. میکردم... به نظر خودم این تسبیح استثناییِ.. الان میدمش به شما.. ش... شماهم.. م... مثل رویا.. سارا: نگاهی کوتاه به اقا رسول کردمو تسبیحو گرفتم... پ.ن: شماهم مثل رویا... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ