#عشق_بی_پایان
#پارت_105
سارا: باهمون لباسای عقدم نشستم تو اتاقو درو قفل کردم....
اولش تو شک بودم... نه گریه... نه فریاد... مغزم قفل شده بود... نمیفهمیدم چرا باهام اینکارو کرد..
یکم گه گذشت تازه فهمیدم چی شده...
اشکام هیچ جوره بند نمیومد...
داشتم خفه میشدم...
گوشیمو برداشتمو رفتم تو گالری عکسای خودم با رسول... داشتم دیوونه میشدم...
هیچوقت انقدر حالم بد نبوده...
هیچوقت انقدر غرورم له نشده بود...
هیچوقت فکر نمیکردم از دست دادن رسول انقدر نابودم کنه...
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بهش وابسته باشم...
حرفاش... حرکاتش همش جبو چشم بود... صداش تو سرم اکو میشد...
ـــــــــــــ
رسول: نشستم تو ماشینو رفتم بام تهران..
رفتم نشستم رو نیمکت...
نیمکتی که همیشه با سارا میشستیم روش...
توهمین چند ساعت چقدر جای خالیش حس میشه....
چرا...
چرا باهام اینکارو کرد....
چرا بازیم داد....
چرا احساساتم ذره ای براش اهمیت نداشت...
کیف پولمو برداشتم زیپ مخفی که داشتو باز کردمو عکس سارارو بیرون اوردم...
لبخند تلخی روس لبم نشست و اشکام سرازیر شد... اما سریع اشکمو پاک کردم...
پ.ن: بسی دردناک🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ