#عشق_بی_پایان
#پارت_114
سارا: فکر کنم رها خوابیده بود..
دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو دستام...
حرفای رسول تو سرم اکو میشد...
«منو تو تا همیشه کنار همیم»
«هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه»
«منو تو اخرشم قسمت همیم»
«هیچی نمیتونه عشق بین منو تورو از بین ببره»
اشکام سرازیر شد...
زیرلب گفتم: پس چیشد این همه قول و قرار...
ـــــــ
رها: با جیغ از خواب پرید...
سارا جان..
اروم باش دورت بگردم... همش خواب بود...
سارا: بلند شدمو نشستم..
لباس عروس تنم بود...
با رسول.. تو قبرستون راه میرفتیم و میخندیدیم...
یهو یمی که چهره اش معلوم نبود
اومدو یه تیر زد... نمیدونم به کدوممون خورد با شلیک شدن تیرش منم از خپاب پریدم...
رها: خیره ان شاءالله..
ـــــــــ
سارا: دیکه خوابم نبرد...
تسبیحی که رسول بهم داده بودو دراوردم....
فلش بک:
سارا: دیری دیدین...
رسول: عه... هنوز اینو داریش؟
سارا: معلومه که دارم..
این تسبیح تا همیشه کنارمه..
رسول: 😂😍
زمان حال:
با دیدن تسبیح ناخوداگاه لبخندی روی لبام نشست...
واقعا بهم ارامش میداد...
با صدای اذان بلند شدمو رفتم تا رها رو بیدار کنم...
باهم رفتیم تا وضو بگیرم...
پ.ن: تسبیح..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ