بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 داستان «نه!» 🌴
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
⚫️⚫️
#نه 10 ⚫️⚫️
این صحنه را توی یوتیوب دیده بودم... شکل دعا خوندن یهودیا بود... اون وقت بود که فهمیدم که با کی طرفم؟ یه پیرمرد یهودی معتقد اهل دعا و مناجات که مدیر اون بخش بود!
صورتشو برگردوند طرف من... گفت: «بیا سمن! بیا اینجا ... ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفمون هم سنگینه! کتاب مقدسو خوندی؟!»
با لرز گفتم: «علاقه ای به خوندنش ندارم! مگه تو که داری میخونی به کجا رسیدی؟!»
گفت: «اینجوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همش دنبال یه چیزی هستین! همش میخواین به یه جایی برسین!»
گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی! لابد مشکلتون ما هستیم!»
همینجور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدی نگیر دختر ! اما آره ... مشکل ما شما هستین! منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلتون نذر میده واسه پیدا شدن تو نیستا ! حتی مشکل ما مامان بی سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!»
اسم بابا و مامانمو که آورد گر گرفتم ... کثافت جوری از والدینم حرف میزد که انگار جلوی چشماش بودند!
ادامه داد و گفت: «اینجور دین و دینداری سنتی پیر پاتال بازی کک کسی را نمیگزونه! بگذریم! یه سوال ... چرا گفتی یا میمیرم یا میفهمم؟!»
شاخ درآوردم تا اینو گفت... فهمیدم که حرف و صداهای ما را میشنون! نمیدوستم چی بهش بگم؟! فقط آب دهنمو قورت میدادم!
گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البته اگه برخواسته از جو و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگر چیزی را نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟»
خشکم زده بود! بهش زل زده بودم... اما نمیخواستم غرورمو بشکنم... ولی واقعا هم نمیدونستم چی باید بگم!
نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حداقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعا حاضری یا بمیری یا بفهمی! سر حرفت هستی یا نه؟»
اشاره ای به اون دو نفر کرد... وحشت از سر و روم میبارید. منو بردن همون جایی که شبیه حموم بود ... یه صندلی بود و یه عالمه وسایلی که نمیدونستم چی هستن اما دیدنشون حال و وحشتمو بیشتر میکرد!
منو نشوندن روی اون صندلی آهنی حرفه ای! (صندلی حرفه ای، اصطلاحا به صندلی های الکتریکی مخصوص اعدام و شکنجه میگن که قیمتش به امروز، حدود 2000 هراز دلار هست و تکنولوژی خاصی هم داره و نوع مرغوبش فقط در آمریکا تولید میشه!)
.. دست و پاهامو با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند!
دیگه اشهدمو خوندم ... لحظه ای که فکر میکردم دیگه قراره بمیرم، و واقعا تا خونه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را میاوردم و متوسل به امام زمان شده بودم! هیچوقت تا اون موقع، اونجوری اسمشو به زبونم نیاورده بودم... اصلا صدای نحس اون پیرسگ یهودی را نمیشنیدم... فقط داشتم زیر لب اسمشو میاوردم...
بابای پیر معلم قرآن مکتبی صاف و سادم بارها قصه شیخ محمد کوفی برام تعریف کرده بود... مخصوصا اونجایی که توی باتلاق گیر کرده بود و داشتن با خرش فرو میرفتن ته باتلاق... وقتی شیخ محمد کوفی صداش زد... ازش خواست بیاد و نجاتش بده...
وقتی اون سگ یهودی داشت آمپولشو آماده میکرد... از عمد مواد قرمز رنگ توی یه شیشه کوچیکو جلوی چشم خودم داخل سرنگ ریخت... وقتی جلوی چشمام ... سرنگ را گرفت جلوی لامپ و نور لامپ ... با انگشت شصتش تهشو فشار داد تا هوای درون سرنگو بگیره ... چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ ریخت بیرون...
داشتم قبض روح میشدم...
اما اولش بود... چون وقتی نوک تیز سوزنو به رگ شیرین گردنم نزدیک کرد... یه کم قلقلکم شد و لرزیدم... اما اون لرز، تازه اولش بود...
فرو کرد ... تو رگ گردنم... خیلی سوختم... لب پایینیمو داشتم میجویدم... از گاز گرفتن گذشته بود...
ریخت تو گردنم... همه ماده قرمز رنگو ریخت توی گردنم... شروع کردم به رعشه... به لرزش شدید...
دیگه لبم کار نمیکرد... زبونم بین دندونام گرفتار شده بود و نمیتونستم نجاتش بدم...
سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج میرفت ... احساس غرق شدن میکردم... احساس میکردم دارم غرق میشم... دور و برم و پر از آب میدیدم... داشت نفسم میگرفت... احساس میگردم دارم تو آب خفه میشم... اما دست و پاهامو بسته بودند و نمیتونستم از اون دریا خودمو نجات بدم... من شنا بلد نیستم... داشتم خفه میشدم... همش تلاش میکردم آب تو دهنم نره... آب دهنمو میپاشیدم بیرون... اما احساس میکردم بیشتر دارم فرو میرم... هر چی دست و پا میزدم، بیشتر میرفتم تهش و نمیتونستم بیام بالا...
سرم گرفته بودم بالا تا بتونم یه نفس بکشم اما نمیشد... دیگه زبونم کار نمیکرد... اما بجاش، دندونام خیلی محکم کار میکرد... داشتم زبونمو قیچی میکردم... نزدیک بود بچینمش و قورتش بدم...
@rooyannews